نام کتاب: گوسفندان سیاه
طرح اندامش نگاه کردم، لاغر و ظریف و حالا درست در زمینه ی پنجره قرار گرفت. موهایش زیبا بود و لطیف، مثل شعله های ملایم آتش.
برگشت و لبخند زد. پرسید: «حالا دیگر در چه فکری هستی؟»
برای اولین بار به صورتش نگاه کردم: به قدری ساده بود که از آن چیزی دستگیرم نشد: چشمانی گرد، که درونشان ترس، خود ترس بود، و لذت، همان لذت.
دوباره پرسید، و این بار لبخند نمی زد: «به چی فکر می کنی؟»
گفتم: «هیچی، اصلا نمی توانم فکر کنم. ناچارم بروم، راه فراری نیست.»
گفت: «بله» و سرش را تکان داد. «باید بروی. چاره‌ای نیست.»
«و تو باید بمانی.»
«تو مجبوری شن و سنگریزه بیل بزنی تا اتفاقی نیافتد و قطارها بی دردسر برسند جایی که اتفاقها می افتند.»
در سراشیبی خیابان ساکتی که به ایستگاه راه آهن می رسید به راه افتادیم. خیابانها تمامشان به ایستگاهها ختم می شوند، و از آنجا آدم ها را به جنگ می فرستند. کنار درگاهی توقف کردیم و هم را به آغوش بردیم، و آن لحظه که دستهایم روی شانه اش قرار گرفت، همان وقت که آنجا ایستاده بودم، احساس می کردم که به من تعلق دارد. و بعد بی آنکه برگردد لحظه ای نگاهم کند، با شانه های فروافتاده اش به راه افتاد.
او در این شهر کوچک کسی را ندارد، و هر چند راه من به ایستگاه از مسیر همان خیابان می گذرد، طاقتش را ندارم او را همراهی کنم. باید

صفحه 27 از 100