صبر کنم تا سر آن پیچ، پشت آخرین درخت این خیابان باریک، که حالا بیرحمانه در معرض روشنایی کامل روز قرار گرفته، غیبش بزند.
باید منتظر بمانم. فقط می توانم از دور دنبالش کنم. دیگر هیچ وقت او را نمی بینم. باید به قطار برسم، و به آن جنگ لعنتی بروم...
حالا که در ایستگاه قدم میزنم، کوله پشتی به همراه ندارم. تمام داراییام «دستهای در جیبم» است و «آخرین سیگار بر لبم» و اینکه به همین زودی ها تکه تکه خواهم شد؛ ولی اگر آدم دو مرتبه با قدم های آرام اما بی تعادل به سوی لبه ی گودالی گام بر می دارد که در لحظه ی معین قرار است به درونش سقوط کند، همان بهتر که کوله باری همراهش نباشد، سقوط به همان جا که وعده گاه همه ی ماهاست.
و قطار که سر وقت راه افتاد چه لذت بخش بود، توده های پُف دار و بازیگوش بخار، از لابلای سنبله های بلند ذرت و بوته های چشمگیر گوجه فرنگی.
باید منتظر بمانم. فقط می توانم از دور دنبالش کنم. دیگر هیچ وقت او را نمی بینم. باید به قطار برسم، و به آن جنگ لعنتی بروم...
حالا که در ایستگاه قدم میزنم، کوله پشتی به همراه ندارم. تمام داراییام «دستهای در جیبم» است و «آخرین سیگار بر لبم» و اینکه به همین زودی ها تکه تکه خواهم شد؛ ولی اگر آدم دو مرتبه با قدم های آرام اما بی تعادل به سوی لبه ی گودالی گام بر می دارد که در لحظه ی معین قرار است به درونش سقوط کند، همان بهتر که کوله باری همراهش نباشد، سقوط به همان جا که وعده گاه همه ی ماهاست.
و قطار که سر وقت راه افتاد چه لذت بخش بود، توده های پُف دار و بازیگوش بخار، از لابلای سنبله های بلند ذرت و بوته های چشمگیر گوجه فرنگی.