نام کتاب: ویکتوریا
- نیمی از یک کشور، یک کشور کامل.
- واقعا این را به تو می دهند؟
گذشته از این، یک شاهزاده خانم هم میدهند.
ویکتوریا ایستاد: - راست می گویی، ها؟
- بله، او به من گفته.
سکوت.
ویکتوریا، متفکر، پرسید:
- از خودم می پرسم او چه شکلی است...
- اوه! از تمام زنهای روی زمین زیباتر است. این را می دانیم.
ویکتوریا احساس کرد که پاهایش تا میشود.
- خوب، پس او را می خواهی؟
- بله، او را خواهم گرفت.
اما چون دید که ویکتوریا به راستی دچار هیجان شده، اضافه کرد:
- با این همه، ممکن است روزی برگردم. باید گشتی دور دنیا بزنم.
ویکتوریا گفت:
- اما شاهزاده خانمت را با خودت نیاور. چرا او باید همراهت باشد؟
- خوب، ممکن است تنها بیایم.
- قول می دهی؟
- بله، می توانم این قول را به تو بدهم. اما برای تو چه فرق میکند؟ من که می دانم برایت بی تفاوت است.
- آه! یوهانس ... اطمینان دارم که او به اندازه ی من دوستت ندارد.

صفحه 13 از 143