این حرف، قلب جوان یوهانس را از فرط شادی به تپش در آورد. از فرط شادی و حجب و حیا دلش میخواست زمین دهان باز کند و او را ببلعد. جرأت نکرد به او نگاه کند. سرگرداند. سپس شاخه ی کوچکی به دست گرفت. پوستش را جوید و با آن ضربه هایی به دستش وارد آورد. بالاخره غرق در ناراحتی شروع به سوت زدن کرد. و بعد گفت:
- خوب، من باید برگردم.
ویکتوریا دست به سویش پیش برد و گفت:
- خداحافظ
- خوب، من باید برگردم.
ویکتوریا دست به سویش پیش برد و گفت:
- خداحافظ