نام کتاب: ویکتوریا
گریستن، گفت:
- موقعی که از این جا دور باشم و تو به سنگ نگاه کنی، باید گاهی به من فکر کنی. فکر دوستانه ای نثارم کنی.
ویکتوریا جواب داد:
- بله. اما بر می گردی، نه؟
- آہ! کسی چه میداند.. خودم فکر می کنم که نه.
و راه بازگشت به خانه را در پیش گرفتند. یوهانس احساس می کرد که اشک در چشم هایش جمع می شود. ویکتوریا گفت:
. خوب، خداحافظ.
- ببین، کمی دیگر هم می توانم همراهت بیایم.
فکر این که ویکتوریا قادر باشد به این نحو از او خداحافظی کند آزارش می داد. این امر دچار مرارتش کرد، در ذهن آزرده اش غیظ برانگیخت. ایستاد و با خشمی واقعی فریادزد:
- ویکتوریا، باید چیزی به تو بگویم: آن هم این که هیچ کس به اندازه ی من نسبت به تو مهربان نخواهد بود. از این موضوع باخبرت می کنم.
ویکتوریا گفت:
- اما اوتو هم مهربان است.
- خیلی خوب باشد. او مال تو.
بی آن که چیزی بگویند چند قدم پیش رفتند.
- من زندگی خیره کننده ای خواهم داشت. نترس، هنوز نمی دانی که در عوض چه به من می دهند.
- نه، چه می دهند؟

صفحه 12 از 143