مهربانی
پسرک داستان ما در همسایگی زوج سالخوردهای زندگی می کرد.
پیرمرد همسر خود را از دست داد و بسیار متأثر بود. پسرک روزی او را دید که در حیاط خانه اش نشسته و اشک می ریزد.
پسر فورا از روی نرده بین دو حیاط به آن سو پرید و نزد پیرمرد رفت و زمانی طولانی در آغوش او بی حرکت ماند.
وقتی پسرک به خانه برگشت مادرش از او پرسید که به آن پیرمرد چه گفته است.
- هیچی. او همسرش مرده و بابت از دست دادنش خیلی غصه دار است. من پیش او رفتم و کمکش کردم که گریه کند.
پسرک داستان ما در همسایگی زوج سالخوردهای زندگی می کرد.
پیرمرد همسر خود را از دست داد و بسیار متأثر بود. پسرک روزی او را دید که در حیاط خانه اش نشسته و اشک می ریزد.
پسر فورا از روی نرده بین دو حیاط به آن سو پرید و نزد پیرمرد رفت و زمانی طولانی در آغوش او بی حرکت ماند.
وقتی پسرک به خانه برگشت مادرش از او پرسید که به آن پیرمرد چه گفته است.
- هیچی. او همسرش مرده و بابت از دست دادنش خیلی غصه دار است. من پیش او رفتم و کمکش کردم که گریه کند.