نام کتاب: مثل یک ببر زندگی کن
تظاهر به نادانی

گدایی هر روز برای کسب چند سکه به میدان شهر می رفت.
مردم برای این که او را دست بیاندازند و تفریح کنند به او دو سکه نشان می دادند که ارزش یکی از آنها ده برابر دیگری بود. گدای داستان ما همیشه سکه کم ارزش تر را برمی داشت و مردم به او می خندیدند.
آوازه این گدا به شهرها و روستاهای اطراف هم رسیده بود و همه روزه مردم برای دیدن او و انتخاب احمقانه اش به آن شهر می آمدند و داستان انتخاب سکه تکرار می شد.
روزی مردی که از تمسخر گدا از سوی مردم ناراحت شده بود او را به گوشه ای کشید و گفت: وقتی مردم دو سکه را به تو نشان می دهند تو باید سکه بزرگتر را برداری چون ارزش آن خیلی بیشتر از دیگری است. در این صورت پول بیشتری به دست خواهی آورد و مردم هم به تو به چشم یک احمق نگاه نمی کنند.
- راهنمایی تو عاقلانه است اما اگر من سکه بزرگتر را انتخاب کنم دیگر جذابیتی در رفتار من نیست و آنها دیگر پولی به من نمی دهند.
این مردم دوست دارند ببینند که من از آنها احمق تر هستم. من با این حقه هزاران سکه به دست آورده ام. مهم این است که میدانم آدم زرنگی هستم و به هدف خودم میرسم. مهم نیست که دیگران تصور کنند من احمق هستم.

صفحه 12 از 98