نام کتاب: مثل یک ببر زندگی کن
منظره پنجره

جوان ثروتمندی به نزد استادش رفت و از او خواست تا او را راهنمایی کند.
استاد به او گفت:
پشت پنجره برو، به بیرون نگاه کن و به من بگو چه می بینی؟
- آدمهایی در خیابان آمد و شد می کنند و گدای کوری هم در کنار خیابان ایستاده است.
استاد مرد را جلوی آینه بزرگی برد و گفت اکنون بگو چه می بینی؟
- خودم را.
- دیگران را نمی بینی. تو میدانی که پنجره و آینه از یک جنس هستند، هر دو شیشه هستند ولی یکی را با لایه نازکی از نقره پوشانده اند. برای همین تنها خودت را در آینه می بینی. تو هم مثل این دو شیشه هستی از پشت شیشه شفاف مردم و آن مرد فقیر را دیدی و نسبت به آنان احساس دلسوزی کردی ولی ثروت تو مثل لایه ای چشمانت را پوشانده و باعث خودبینی‌ات شده. باید این شهامت را داشته باشی این لایه را از خود پاک کنی تا بتوانی دیگران را درست ببینی و به هم نوعانت عشق بورزی.

صفحه 14 از 98