نام کتاب: عشق در زمان وبا
معلق می ماند؛ مثل فرشته ای از آسمان پای بر زمین گذاشته و در حال گندیدن. بعد یک ساعت کتابهایی را که به تازگی منتشر شده بودند می خواند، به خصوص از رمان و کتاب های تاریخی خوشش می آمد و بعد به طوطی اش که سال های سال برای اهالی شهر به صورت بازیگر نمایش درآمده بود، درس فرانسه و آواز می‌داد. ساعت چهار بعدازظهر از خانه خارج می شد تا به عیادت مریض‌هایش برود. قبل از خروج از خانه یک لیوان بزرگ لیموناد با یخ فراوان می نوشید. با وجود سن بالا مایل نبود مریض ها را در مطب خود بپذیرد و مثل همیشه خودش به سراغ آنها می رفت. شهر نیز چنان در امن و امان بود که هر کسی می توانست با خیال آسوده پای پیاده به هر جایی که دلش می خواست برود.
اوایل که از اروپا برگشته بود سوار کالسکه خانوادگی می‌شد. کالسکه‌ای با دو اسب حنایی رنگ. بعد از کهنه و بی‌مصرف شدن کالسکه، یک کالسکه کوچک‌تر یک اسبه خریده بود و از آن استفاده می کرد. به مد روز اعتنایی نداشت؛ برایش مهم نبود که کالسکه‌ها رفته رفته از جهان محو می شوند و آن چند کالسکه باقی مانده در شهر برای به گردش بردن توریست‌ها یا برای حمل تاج‌های گل در تشییع جنازه‌ها به کار می‌روند. گرچه به هیچ وجه مایل نبود از طبابت دست بردارد و خود را بازنشسته کند، با این حال می‌دانست فقط در مواقعی خبرش می کنند که مرض علاجی ندارد. البته این مسئله را نوعی تخصص به حساب می آورد. با یک نگاه مرض را تشخیص می‌داد. به داروهای مد روز چندان اطمینان نمی‎‌کرد، همین طور به جراحی های بی شماری که هیچ دردی را دوا نمی کنند. می گفت: «چاقوی جراحی، خود نشانه این است که علم طب پیشرفت نکرده است.» عقیده داشت که داروها در مجموع زهر هستند و مسموم کننده و در ضمن هفتاد درصد مواد غذایی رواج یافته نیز مرگ را

صفحه 12 از 536