نام کتاب: زنان کوچک
«من امروز صبح شنیدم که بچه های شما چه کرده اند و به همین سبب یک هدیه کوچک کریسمس برای آنها می فرستم. بنابراین، این عصرانه خوب را بجای صبحانه ای که فقط شامل نان و شیر بود بپذیرید.»
جو گفت:
- فکر می کنم نوه اش از او خواسته که این کار رو بکنه . تصور می کنم نوه او دلش میخواد با ما آشنا بشه و من هم دوست دارم که اونو بشناسم.
خانم مارچ گفت:
- من از رفتارشون خوشم میاد و اگه شانس رو کنه، گمان نمیکنم بد باشه که با او آشنا بشی. او خودش گلها را آورد و موقعی که می رفت خیلی اندوهگین بود چون میدونست که در خوشحالی شما سهمی نداره .
جو گفت:
- ما بعد یک نمایشنامه دیگه اجرا خواهیم کرد .
- شاید او هم کمک کنه. و این، چقدر خوبه.

صفحه 8 از 156