دور اتاق و توی طاقچه ها چیده بودند. هر چه کاسه و بشقاب مس بود، هر چه چینی و بدل چینی بود و هر چه سینی و مجمعه داشتند، همه را آورده بودند. ته صندوق ها را هم گشته بودند و چینی مرغی های قدیمی را هم بیرون آورده بودند که در سراسر عمر خانواده، فقط موقع تحویل حمل و سر بساط هفت سین آفتابی می شود، و یا در عروسی و خدای نکرده عزایی. فاطمه، دختر پا به بخت مریم خانم، یک طرف اتاق خانه را تخت چوبی گذاشته بود و ظرف های قیمتی را روی آن چیده بود و ظرف های دیگر را به ترتیب کوچکی و بزرگی آن ها دسته دسته کرده بود و همه را شمرده بود و دو ساعت پیش ناهار که خورده بودند، به مادرش خبر داده بود که جمعا هشتاد و شش تا کاسه و بادیه و جام و قدح و خورش خوری و ماست خوری و سینی و لگن جمع شده و مادرش که با عمقزی مشورت کرده بود، به این نتیجه رسیده بود که ظرف باز هم کم است و ناچار در و همسایه ها را صدا کرده بود و خواسته بود هر کدامشان هر چه ظرف زیادی دارند بیاورند و این سفارش را هم کرده بود که: