زن جوان با حالتی جدی پرسید: تو از من می خواهی که بروم؟
مرد جوان: بله. همین الآن، صدای مرد جوان مثل اول نبود، و دهان او خیلی خشک بود.
مرد جوان تکرار کرد: همین الان
زن جوان بلند شد و ایستاد و به سرعت بیرون رفت، و به مرد جوان نگاه نکرد. مرد جوان رفتن او را تماشا کرد.
مرد جوان دیگر همان نگاه قبلی را نداشت. او نیز از پشت میز بلند شد،
و صورت حساب را برداشت و به طرف بار رفت.
مرد جوان به مسئول بار: من یک مرد متفاوت هستم، جیمز، تو دیکر مرد کاملا متفاوتی را در من می بینی.
جیمز: بله، قربان
مرد جوان پوست برنزه: پلیدی، چیز خیلی عجیبی است، جیمز.
مرد جوان به بیرون در نگاه کرد و زن جوان را دید که به سمت جنوب خیابان قدم می زند. همان طوری که از میان شیشه در به بیرون نگاه میکرد، متوجه تصویر خود روی شیشه شد و واقعا مرد متفاوتی دید. دو مشتری پشت بار، کمی به پایین حرکت کردند تا جای کافی برای نشستن مرد جوان ایجاد کنند.
جیمز به مرد جوان: شما مطمئنا درست میفرمایید، قربان.
مرد جوان: بله. همین الآن، صدای مرد جوان مثل اول نبود، و دهان او خیلی خشک بود.
مرد جوان تکرار کرد: همین الان
زن جوان بلند شد و ایستاد و به سرعت بیرون رفت، و به مرد جوان نگاه نکرد. مرد جوان رفتن او را تماشا کرد.
مرد جوان دیگر همان نگاه قبلی را نداشت. او نیز از پشت میز بلند شد،
و صورت حساب را برداشت و به طرف بار رفت.
مرد جوان به مسئول بار: من یک مرد متفاوت هستم، جیمز، تو دیکر مرد کاملا متفاوتی را در من می بینی.
جیمز: بله، قربان
مرد جوان پوست برنزه: پلیدی، چیز خیلی عجیبی است، جیمز.
مرد جوان به بیرون در نگاه کرد و زن جوان را دید که به سمت جنوب خیابان قدم می زند. همان طوری که از میان شیشه در به بیرون نگاه میکرد، متوجه تصویر خود روی شیشه شد و واقعا مرد متفاوتی دید. دو مشتری پشت بار، کمی به پایین حرکت کردند تا جای کافی برای نشستن مرد جوان ایجاد کنند.
جیمز به مرد جوان: شما مطمئنا درست میفرمایید، قربان.