نام کتاب: از عشق و شیاطین دیگر
جز به مجلس جشن دوازدهمین سالروز تولد سییروا ماریا نمی اندیشید.
*برنارداکابره را* مادر دختر و همسر بدون لقب مارکز از کاسالدوئرو، صبح زود مسهلی تراژیک خورده بود: هفت دانه توتیای معدنی با شکر در یک لیوان. او دو رگه ای مغرور و به اصطلاح جزء اشراف مغازه دار محسوب می شد.فریبنده، یغماگر و سرحال بود و آغوش گرسنه اش می توانست سربازخانه ای را جواب دهد. تنها طی چند سال بر اثر زیاده روی در خوردن عسل جوشانده و تکه های کاکائو جانش را از دست داد. در این اواخر چشمان کولی او خاموش شده، حواسش را از دست داده بود، مدفوعش آغشته به خون بود و زرداب بالا می آورد. اندام فریبنده سابقش پف کرده و هم چون میت سه روزه به رنگ مس درآمده بود. بادهای انفجار آمیز بدبویی از خود متصاعد می کرد که موجب هراس سگ های نگهبان می شد. به ندرت اتاق را ترک می گفت، موقع راه رفتن کاملا برهنه بود یا روپوشی دست بافت به تن می کرد. در این حالت برهنه تر به نظر می رسید.
در لحظاتی که سییروا ماریا و خدمتکار به خانه باز می گشتند برناردا هفت بار رفع حاجت کرده بود و خدمتکار از حمله سگ ها به سییروا ماریا گزارشی نداد. برعکس از شورش بندر و فروش زن برده حکایت کرد. برناردا گفت: «اگر آن قدر زیبا است که می گویید، احتمالا حبشی است، ولی اگر ملکه صبا هم باشد باورکردنی نیست که کسی هم وزنش طلا پرداخته باشد.» آن گاه ادامه داد: «شاید منظورتان *پزو*ای طلا است.»
به او توضیح دادند «نه، طلا به اندازه وزن دختر سیاه پوست.»
برناردا گفت: «یک برده هفت وجبی وزنش کمتر از شصت کیلو نمی شود. چه سیاه باشد و چه سفید، و هیچ برده ای وجود ندارد که به اندازه شصت کیلو طلا بیارزد، اگر این طور باشد حتما الماس می ریند!»

صفحه 7 از 176