نام کتاب: یک روز دیگر
بدهم. وقتی می خواهید بمیرید، جان سالم به در می برید. چه کسی می تواند این را توضیح بدهد؟
آهسته، با درد، از جا بلند شدم. پشتم خیس بود. همه جای بدنم درد می کرد. هنوز باران سبکی می بارید، اما صدایی نبود، به جز آواز
جیرجیرکها، در این مرحلد، به طور طبیعی، می گویید: «فقط خوشحال بودم که زنده ام.. اما من نمی توانم چنین چیزی بگویم، چون خوشحال نبودم. به بزرگراه نگاه کردم. در مه، توانستم کامیون را تشخیص بدهم، مثل یک کشتی ام.قایا. بزرگ بود، اتاقک چلو طوری خم شاده بود که انگار گردنش شکسته بود. از کاپوتش به خار بلند می شد. یکی از چراغ های جلو، که هنوز کار می کرد تکنوری روی تپهی گلی می تاباند و شیشه های خردشده را به الماس های درخشان تبدیل می کرده
راننده کجا بود؟ زنده بود دچار خونریزی شده بود؟ نفس می کشید؟ البته، بالا رفتن از کامیون و دیدن وضع راننده اقدامی شجاعانه بود، اما در آن لحظه من شجاعت چندانی نداشتم
بنابراین چنین کاری نکردم. .
به جای آن، هیچ کاری نکردم و به طرف جنوب بر گشتم و به سوی شهر زادگاهم راه افتادم. افتخار نمی کنم. اما اصلا منطقی نبودم. مردهای متحرک بودم، یک آدم آهنی، فارغ از هر نگرانی برای هر کسی، از
جمله خودم - در واقع، از همه کمتر نگران خودم بودم. اتویل، کامیون، اسلحه را فراموش کردم؛ همه را پشت سر گذاشتم. کفشهایم با صدا سنگریزه ها را له می کرد، و شنیدم جیرجیرکها می خندند.

صفحه 17 از 203