مردی که چکمه پلاستیکی به پا کرده بود پشت سر من وارد آسانسور شد، او ابتدا مرا ندید. بوی تند سیگار و شراب ارزان قیمت از او به مشام رسید. زندگی خیابانی بدون دسترسی به صابون از وضع او هویدا بود.
در حالی که از آسانسور بالا می رفتیم نگاهی به چکمه هایش انداختم. چکمه های بزرگ، سیاه رنگ و کثیفی بود. کت بلند و رنگ و رو رفته و پاره پوره ای تا روی زانوهایش رسیده بود. تا زیر کت لایه هایی از لباس های کهنه دور شکمش انباشته شده بود که او را خپل و نسبتا چاق نشان می داد. اما دلیل آن، تغذیه خوب نبود.
در زمستان در واشنگتن افرادی که در خیابانها زندگی می کنند هر چه دارند می پوشند و با خود حمل می کنند، لااقل اینطور به نظر می رسد.
او مردی سیاهپوست و پا به سن گذاشته بود. ریش او و موهایش جو گندمی که چندین سال نه شسته و نه کوتاه کرده بود. او مستقیم به جلو نگاه می کرد، البته از پشت عینک آفتابی ته استکانی اش و اصلا به من توجه نمی کرد من از خود تعجب کردم که چرا او را وارسی می کنم؟!
او به این مکان تعلقی نداشت. اینجا ساختمان او نبود، آسانسور او نبود و جایی نبود که او بتواند داشته باشد!!
او یک خیابانگردی بود که از سرما فرار کرده بود. این چیزها در مرکز واشنگتن وجود دارد. به هر حال ما ماموران امنیتی داشتیم تا با اراذل و اوباش مقابله کنند.
در طبقه ی ششم متوقف شدیم و برای اولین بار متوجه شدم که او تکمه ای را فشار نداده و طبقه ای را انتخاب نکرده بود! او در تعقیب من بود. به سرعت خارج شدم و وارد سرسرای مجلل دریک و سویتی شدم. او دم آسانسور ایستاد و به جایی نگاه نمی کرد و کماکان به من توجهی نداشت.
خانم دویه، که یکی از نیروهای فعال ما بود با نگاهی حقارت بار که تیپ نگاه اوست به من سلام کرد، به او گفتم:
- مراقب آسانسور باش!
- چرا؟
در حالی که از آسانسور بالا می رفتیم نگاهی به چکمه هایش انداختم. چکمه های بزرگ، سیاه رنگ و کثیفی بود. کت بلند و رنگ و رو رفته و پاره پوره ای تا روی زانوهایش رسیده بود. تا زیر کت لایه هایی از لباس های کهنه دور شکمش انباشته شده بود که او را خپل و نسبتا چاق نشان می داد. اما دلیل آن، تغذیه خوب نبود.
در زمستان در واشنگتن افرادی که در خیابانها زندگی می کنند هر چه دارند می پوشند و با خود حمل می کنند، لااقل اینطور به نظر می رسد.
او مردی سیاهپوست و پا به سن گذاشته بود. ریش او و موهایش جو گندمی که چندین سال نه شسته و نه کوتاه کرده بود. او مستقیم به جلو نگاه می کرد، البته از پشت عینک آفتابی ته استکانی اش و اصلا به من توجه نمی کرد من از خود تعجب کردم که چرا او را وارسی می کنم؟!
او به این مکان تعلقی نداشت. اینجا ساختمان او نبود، آسانسور او نبود و جایی نبود که او بتواند داشته باشد!!
او یک خیابانگردی بود که از سرما فرار کرده بود. این چیزها در مرکز واشنگتن وجود دارد. به هر حال ما ماموران امنیتی داشتیم تا با اراذل و اوباش مقابله کنند.
در طبقه ی ششم متوقف شدیم و برای اولین بار متوجه شدم که او تکمه ای را فشار نداده و طبقه ای را انتخاب نکرده بود! او در تعقیب من بود. به سرعت خارج شدم و وارد سرسرای مجلل دریک و سویتی شدم. او دم آسانسور ایستاد و به جایی نگاه نمی کرد و کماکان به من توجهی نداشت.
خانم دویه، که یکی از نیروهای فعال ما بود با نگاهی حقارت بار که تیپ نگاه اوست به من سلام کرد، به او گفتم:
- مراقب آسانسور باش!
- چرا؟