- ولگردی آنجاست، شاید لازم باشد مامور امنیتی را صدا کنی!
با لهجه تمام فرانسوی اش گفت:
- این آدمها!!
- کمی ماده ضد عفونی هم بگیر!
دور شدم، پالتو ام را به زور در آوردم و مرد با چکمه پلاستیکی را فراموش کردم من ملاقاتهای پشت سر هم و جلساتی با اشخاص مهمی تا بعد از ظهر داشته ام.
من از پیچ گذشتم و می خواستم چیزی به پولی منشی ام بگویم که اولین شلیک را شنیدم!
خانم دویه پشت میزش ایستاد و خشکش زد! به لوله تفنگ وحشتناک و بلندی که در دست دوست ولگرد ما بود نگاه می کرد. و من چون اولین کسی بودم که به کمک او شتافتم او خیلی نرم لوله را به سمت من نشانه گرفت. در حالی که دست هایم را بالا گرفته بودم گفتم:
- شلیک نکن!
من فیلم های سینمایی زیادی دیده بودم و می دانستم در این مواقع چه باید کرد. او زمزمه کنان گفت:
- خفه شو!!
صداهایی در راهرو پشت سرم می شنیدم. یکی فریاد کنان گفت:
- او تفنگ دارد!
سپس صدا ها کم کم ناپدید شدند، و وقتی همکارانم از در پشتی فرار می کردند صدا ها کمتر و کمتر می شد.
می توانستم ببینم آنها از پنجره به بیرون می پریدند! در سمت چپ من درب سنگین چوبی وجود داشت که به اتاق بزرگ کنفرانس منتهی می شد، در حال حاضر هشت وکیل از بخش دعاوی شرکتها آن را اشغال کرده بودند هشت نفر از وکلای دعاوی بی باک که روزانه چندین ساعت مردم را کلافه می کردند، و سرسخت ترین آنها یک اژدر کوچک به نام رافتر بود، او در را باز کرد.
- چه شده؟!
لوله ی تفنگ از سمت من به سوی او برگشت و بدینوسیله مرد با چکمه ی پلاستیکی جواب او را دقیقا داد.
رافتر از دم دفتر دستور داد.
- آن تفنگ را بر روی زمین بگذار!
در کمتر از یک ثانیه شلیکی دیگر در محوطه ی پذیرش شنیده شد و گلوله درون سقف، درست بالای سر رافتر فرو رفت و او را مانند مرده ای خفه کرد.
با لهجه تمام فرانسوی اش گفت:
- این آدمها!!
- کمی ماده ضد عفونی هم بگیر!
دور شدم، پالتو ام را به زور در آوردم و مرد با چکمه پلاستیکی را فراموش کردم من ملاقاتهای پشت سر هم و جلساتی با اشخاص مهمی تا بعد از ظهر داشته ام.
من از پیچ گذشتم و می خواستم چیزی به پولی منشی ام بگویم که اولین شلیک را شنیدم!
خانم دویه پشت میزش ایستاد و خشکش زد! به لوله تفنگ وحشتناک و بلندی که در دست دوست ولگرد ما بود نگاه می کرد. و من چون اولین کسی بودم که به کمک او شتافتم او خیلی نرم لوله را به سمت من نشانه گرفت. در حالی که دست هایم را بالا گرفته بودم گفتم:
- شلیک نکن!
من فیلم های سینمایی زیادی دیده بودم و می دانستم در این مواقع چه باید کرد. او زمزمه کنان گفت:
- خفه شو!!
صداهایی در راهرو پشت سرم می شنیدم. یکی فریاد کنان گفت:
- او تفنگ دارد!
سپس صدا ها کم کم ناپدید شدند، و وقتی همکارانم از در پشتی فرار می کردند صدا ها کمتر و کمتر می شد.
می توانستم ببینم آنها از پنجره به بیرون می پریدند! در سمت چپ من درب سنگین چوبی وجود داشت که به اتاق بزرگ کنفرانس منتهی می شد، در حال حاضر هشت وکیل از بخش دعاوی شرکتها آن را اشغال کرده بودند هشت نفر از وکلای دعاوی بی باک که روزانه چندین ساعت مردم را کلافه می کردند، و سرسخت ترین آنها یک اژدر کوچک به نام رافتر بود، او در را باز کرد.
- چه شده؟!
لوله ی تفنگ از سمت من به سوی او برگشت و بدینوسیله مرد با چکمه ی پلاستیکی جواب او را دقیقا داد.
رافتر از دم دفتر دستور داد.
- آن تفنگ را بر روی زمین بگذار!
در کمتر از یک ثانیه شلیکی دیگر در محوطه ی پذیرش شنیده شد و گلوله درون سقف، درست بالای سر رافتر فرو رفت و او را مانند مرده ای خفه کرد.