نام کتاب: وزارت ترس
اما هنوز قرار نبود بگذارند برود: «نوعی هیئت انتخابی به پشتیبانی آقای سینکلر پیش آمد - و این همان خانم متصدی بازی گنج یابی بود که پیشاپیش دیگران در حرکت بود. وی با لبخند شرم زده ای گفت:
«بدبختانه خبر خوشی نیاورده‌ام.»
رو گفت: «شما هم کیک را می خواهید؟»
خانم با لبخند شتابزده ای که خاص مردم مسن است گفت: «من باید کیک را بگیرم. آخر اشتباهی شده است. وزنش اشتباه شده. آنکه شما گفتید نبود.» به تکه کاغذی نگاه کرد. «آن زن تندخو درست گفت. وزن کیک سه چارک و هفت مثقال است. و آن آقا» به طرف غرفه اشاره کرد «آن را برده است.»
این آقا همان مردی بود که دیر با تاکسی رسیده و با شتاب به طرف غرفه خانم بلرز دویده بود. خودش پشت غرفه کیک پنهان شده زنها را گذاشته بود که به خاطر او مرافعه کنند. آیا ممکن بود که خانم بلرز عدد صحیح‌تری را به او گفته باشد؟
رو گفت: «این خیلی غریب است. این آقا وزن درستش را گفته؟ »
در جواب خانم اندکی درنگ راه یافت - چنانکه گویی در صندلی ادای شهادت در دادگاه سؤالی از او کرده باشند که قبلا آماده جواب گفتن به آن نبوده است. «خوب، کاملا هم درست نگفته. اما بیش از سه مثقال اشتباه نکرده.» از حرف خودش دل و جرئت پیدا کرده بود «حدس زد که وزن کیک سه چارک و ده مثقال است.»
رو گفت: «در این صورت کیک مال من است چون بار اول که حدس زدم گفتم سه چارک و پنج مثقال است. این هم یک لیره در راه هدف مقدس شما. شب به خیر.»
این بار واقعاً همه را غافلگیر کرده بود: زبانشان بند آمده بود، حتی برای یک لیره ای که داده بود از او تشکر هم نکردند. از پیاده رو به عقب نگریست و گروه غرفه کیک را دید که دارند به دیگران

صفحه 12 از 279