نام کتاب: غرور و تعصب
درست و حسابی می خوانی، و جمله های خوب از توی آنها در می آوری.»
مری دلش می خواست حرف خیلی با معنایی بزند، اما نمی دانست چه طور.
آقای بنت ادامه داد: «تا مری دارد فکرهایش را سبک و سنگین می کند بهتر است برگردیم سراغ آقای بینگلی.»
زنش غر زد و گفت: «من که از این حرف ها خسته شده ام.»
« متأسفم که چنین چیزی می شنوم. چرا این را قبلا به من نگفتی؟ اگر امروز صبح از این عقیده ات خبر داشتم امکان نداشت بروم به او سر بزنم. چه بد شد. ولی خب، چه کنم که به دیدنش رفته ام. حالا هم دیگر نمی توانیم از زیر آشنایی اش در برویم.»
خانم ها همان قدر تعجب کردند که او دلش می خواست. تعجب خانم بنت شاید بیشتر از بقیه بود. ولی وقتی سر و صدا و خوشحالی و هیجان اولیه خوابید، خانم بنت گفت که این درست همان چیزی بوده که تمام مدت انتظارش را داشته است.
«عزیزم، آقای ینت، تو چه خوبی می دانستم که بالاخره قانعت می کنم! مطمئن بودم که آنقدر دخترهایت را دوست داری که از خیر این آشنایی نمی گذری. خب، چه خوشحالم! شوخی جالبی هم کردی که امروز صبح رفته بودی اما تا این لحظه یک کلمه هم نمی گفتی.»
آقای بنت گفت: «کیتی، حالا هرچه دلت می خواهد سرفه کن.» این را گفت و خسته از شلوغ کردن های همسرش از اتاق خارج شد.
وقتی در بسته شد، خانم بنت گفت: «دخترها، ببینید چه پدر خوبی دارید. نمی دانم چه طور یک روزی محبت ها و خوبی هایش را جبران می کنید. همین طور من، که باعث این کار شدم. توی این سن و سالی که ما هستیم، باید بدانید که خیلی برای ما ساده نیست که هر روز برویم آشنایی تازه ای به هم بزنیم. ولی خب، به خاطر شماها، هر کاری می کنیم. لیدیا، عزیز من، تو از همه کوچکتری، ولی من مطمئنم که در مجلس رقص آقای بینگلی با تو خواهد رقصید.»

صفحه 7 از 431