نام کتاب: رمان 1984
بیشتر وینستون، حالت عجز و هراس در چهرهی خاکستری زن بود.
به آپارتمان خود که برگشت، به سرعت از کنار تله اسکرین رد شد و دوباره پشت میز نشست. هنوز گردنش را می مالید. موزیک تله اسکرین قطع شده بود. به جای آن صدای نظامی بریده بریده ای با نوعی چاشنی بی رحمی شرح مهمات دژ شناور جدید را می خواند که بین ایسلند و جزایر فارو لنگر انداخته بود.
با خود گفت: زنک بینوا با چنان بچه هایی لابد زندگی پر خوفی دارد. یکی دو سالی بیش نمیگذرد که شب و روز رفتار و کردار او را برای یافتن رد پای ناهمرنگی زیر نظر خواهند گرفت. این روزها، تقریبا تمام بچه ها مایهی خوف شده بودند. بدتر از همه این بود که از راه سازمان هایی چون انجمن جاسوسان به گونه ای تنظیم یافته بدل به جوجه وحشی های تخس می شدند، و با این همه ذرهای گرایش مبنی بر عصیان در برابر نظام حزب در آنان ایجاد نمی شد. برعکس، حزب را و آنچه از آن حزب بود، عزیز می داشتند، آوازها، مراسم ها، پلاکاردهای راهپیمایی ها، تمرین با تفنگ های عروسکی، فریاد زدن شعارها، پرستش ناظر کبیر - اینها همه برای آنان بازی پرابهتی بود. تمام سبعیت آنان نمود خارجی می یافت و دشمنان حکومت، اجنبیها، خائنین، خرابکاران، مجرمان اندیشه، آماج آن می شدند. برای سی سال بالاترها طبیعی بود که از بچه های خود بهراسند. دلیل هراسشان هم موجه بود، چرا که هفته ای نمی گذشت که تایمز عکس و تفصیلات خبرچین کوچولو - یا به تعبیر عام، «قهرمان کوچولو» - را چاپ می کرد که دزدکی گوش داده و شنیده بود پدر و مادرش حرف های سازشکارانه می زنند و گزارش ایشان را به پلیس اندیشه داده بود.
سوزش گلوله ی تیرکمان از بین رفته بود. قلمش را به اکراه به دست گرفت و نمی دانست آیا چیز دیگری برای نوشتن در دفتر یادداشت دارد. ناگهان از نو به یاد اوبراین افتاد.
سال ها پیش - چند سال پیش؟ لابد هفت سال پیش - خواب دیده بود که در اتاقی به سیاهی شبق راه می رود. و کسی که پهلوی او نشسته بود، به او گفته بود: «جایی همدیگر را دیدار خواهیم کرد که تاریکی را در آن راه نیست.» و این را

صفحه 23 از 283