نام کتاب: رمان 1984
پسرک غرید که: «تو خائنی! تو مجرم اندیشه ای! تو جاسوس اروسیه ای! میکشمت، تبخیرت خواهم کرد، به معادن نمک خواهمت فرستاد!»
ناگهان هردوی آنها در اطراف او به جست و خیز پرداختند. فریاد می زدند: «خائن» و «مجرم اندیشه!» دخترک در هر حرکت، اعمال برادرش را تقلید می کرد. تا اندازهای ترسناک بود، عینهو جست و خیز بچه ببرهایی که به زودی رشد می کنند و آدمخوار می شوند. نوعی وحشیگری حساب شده ای در نگاه پسرک بود، خواستی آشکار برای کتک زدن یا لگد زدن به وینستون و آگاهی از اینکه برای انجام چنین کاری برازنده است. وینستون با خود گفت: بخت با من بار است که تفنگش واقعی نیست.
نگاه خانم پارسونز با حالتی عصبی از وینستون به بچه ها و از بچه ها به وینستون بازمی گشت. وینستون، در روشنایی اتاق نشیمن، متوجه شد که در چین های صورت زن به راستی غبار نشسته بود. در آمد که: «خیلی شلوغ کاری می کنند. دلخورند از اینکه نتوانسته‌‎اند مراسم دار زدن را ببینند. من که خیلی گرفتارم و نمی‌توانم آنها را ببرم. تام هم به موقع از سر کار برنمیگردد.»
پسرک با صدای نکرهاش غرید که: «چرا نمیتوانیم به تماشای دار زدن برویم؟» |
دخترک که هنوز ورجه وورجه می کرد، چنین خواند: «می خواهیم دار زدن را ببینیم. می خواهیم دار زدن را ببینیم!»
وینستون به یاد آورد که چند زندانی اروسیه ای متهم به جنایت جنگ را آن روز عصر در پارک به دار می زدند. ماهی یک بار چنین بساطی برپا بود و سوکسه داشت. بچه ها برای دیدن آن دادوبیداد راه می انداختند. وینستون از خانم پارسونز اجازه‌ی مرخصی خواست و به سوی در به راه افتاد. اما هنوز چند قدمی برنداشته بود که چیزی با ضربه ای دردآور به پشت گردنش خورد. مثل این بود که سیم گداخته ای را در بدنش فرو کرده باشند. سر برگرداند و دید که خانم پارسونز پسرش را به طرف در اتاق می کشید و پسرک تیر کمانش را توی جیب میگذاشت.
در اتاق که به رویش بسته می شد، غرید که: « گلداشتاین!» اما مایه ی شگفتی

صفحه 22 از 283