نام کتاب: تدفین مادربزرگ
وجود ندارد.
آنا گفت:
- شاید.
داماسو دوباره به دود کردن سیگار پرداخت. الکل به صورت موج‌های متحدالمرکزی از او دور می شد. باز هم می توانست سنگینی، حجم و مسئولیت پیکرش را حس کند. گفت:
- آنجا یک گربه بود. یک گربه سفید بزرگ
آنا برگشت.
- خیلی ترسیدی؟
- من؟
- بله، تو. می گویند به سراغ مردها هم می آید.
داماسو احساس کرد که آنا لبخند می زند و خودش هم لبخند زد.
- یک کم. میل شدیدی داشتم که ادرار کنم و دیگر نمی توانستم خودم را نگه دارم.
بی آنکه حرکتی بکند گذاشت که زنش او را ببوسد. بعد، آگاه بر خطرها، اما بدون تأسف، و مثل این که از خاطرات سفرش یاد کند، ماجرایش را برای او نقل کرد.
زن بعد از سکوتی طولانی به حرف آمد.
- دیوانگی!
داماسو که چشم ها را می بست گفت:
- کار عمده، تو رفتن است. گذشته از این، اول کار، خودم را بد بیرون نکشیده ام.
آفتاب، دیر سر زد. داماسو بیدار شد. زنش مدت درازی بود که برخاسته بود. داماسو سرش را زیر شیر آب حیاط گرفت و چند دقیقه

صفحه 20 از 144