نام کتاب: باخت پنهان
_ یک _
(1)
من اکنون در بیست و دومین سال زندگی خود هستم و، با این همه، تنها سالگرد تولدی که می توانم آن را به وضوح از بقیه متمایز کنم دوازدهمین سالگرد تولدم است، چون در این روز مرطوب و مه آلود سپتامبر بود که برای اولین بار کاپیتان را دیدم. هنوز هم می توانم خیسی سنگ ریزه های حیاط چارگوش مدرسه در زیر کفش های ورزشی ام را احساس کنم و به یاد بیاورم، هنگامی که در زنگ تفریح بی محابا از این کلاس به آن کلاس می دویدم تا به دست دشمن هایم نیفتم، برگ هایی که در اثر وزش باد در راهروهای سرپوشیده مجاور نمازخانه ریخته بودند چه قدر کف راهروها را لغزنده ساخته بودند. سر خوردم و یک دفعه متوقف شدم، در حالی که تعقیب کننده هایم سوت زنان دور شدند، چون مدیر مخوفمان در وسط حیاط ایستاده بود و با مرد بلند قدی که کلاه گرد لبه داری بر سر داشت حرف می زد. این نوع کلاه در آن روزها معمول نبود، از این رو مرد شبیه هنرپیشه ای، در لباس بازیگری، شده بود . این تصور من چندان هم بی ربط نبود، چون دیگر هیچ وقت او را با این جور کلاه ندیدم. عصایی را، مثل تفنگ، روی شانه اش انداخته بود. هیچ نمیدانستم او کیست و،

صفحه 1 از 196