نام کتاب: یک عاشقانه آرام
و شب، گروه بزرگ نوازندگان عطر گلها را وادار می کنیم که آهنگی تازه برایمان بنوازند و شب، جاده های خلوت بیابانی را پر از آواز می کنیم و شب، جنگل عباس آباد را پر از زمزمه می کنیم و شب، سراسر آسمان را پر از نگاه می کنیم و شب بلند هراس را، ناگهان پر از فریاد می کنیم: مغولها ... مغولها ...
- آهای گیله مرد کوچک اندام چکش پذیر ناشکستنی! باز، مدتهاست که از آن ترانه های عاشقانه ی گیلکی که بوی ماهی و دریا و نیلوفر آبی و خزه و کلبه و برنج و چای و بوی جمیع سبزهای عالم را دارد برایم نمی خوانی به تمام شد آن حکایت «عاشق، آرام و به زمزمه می خواند»؟
- تمام نشد بانوی خوب آذری من! کمی امان بده تا برای تمام روزها، هفته ها، ماه ها، سالها و قرنی که ناگزیر در آن زندگی می کنیم، و برای تمام عاشقان صادق - حتی اگر هیچ معشوقی در کار نباشد - یک عاشقانه ی آرام می سازم؛ یک عاشقانه ی کاملا آرام.
من به پدرت - که به آن دسته گل کوتاه من می خندید - گفتم: این قطره، پر از ارادت است آقا؛ اما آن دریای شما، به جز گل، هیچ چیز نیست.
آنوقت، تو از دور پیدا شدی که شتابان به سوی من می آمدی، و پدرت که عشق را می دانست، در آنی ناپدید شد؛ و این سومین روز زمین گیر شدن من، پای ساوالان تو بود.
- دومین روز. سومین روز، دیگر چیزی از تو باقی نمانده بود، گیله مرد
- چه عطری، خدای من! صدای زنبور می آمد و تو را دیدم که از دور می آمدی ..
گیله مرد کوچک اندام دید که دخترک از دور می آید (آن روز دیده بود). گیله مرد، از انتهای یک روستای کهنه ی جا مانده از اعصار بر باد رفته که عاشقان، خالصانه در راه عشقش جان باخته بودند گذشته بود، از آن روستا که زمانی صوفیان بزرگ، صوفیانه بر دریاهای عشقش قدم زده بودند و از کنار قلعه یی که زرتشت پیامبر، خسته، به دیواره اش تکیه داده بود

صفحه 9 از 173