ما می خندیم. ما آرام و عاشقانه می خندیم. برادرت بلند می خندد. بگذار این لحظه ی عظیم آسودگی را تجربه کند. من او را لو نداده ام. من هیچ برادری را به سلاخان نسپرده ام. گاوها گاوند که بد نگاه می کنند. تو اما هنوز در اندیشه ی آن بیست و سه روز هستی که تاب آوردم، و آن دو ماهی که هرگز درباره اش چیزی از تو نپرسیدم و نخواهم پرسید.
- حکایت رفته است بانوی خوب آذری من! دیگر به آن تاریکخانه سرک نکشیم.
- «مستأجران عاشق، بارها به آن تاریکخانه بازگردانده خواهند شد»، مگر تو نگفته یی، گیله مرد کوچک؟
برادرت نگاه می کند. برای خود، حق مشارکت نمی بیند. همین بس که به سلاخان سپرده
نشد.
عسل می گوید: در رودبارک» معلمی کنیم، و آهسته آهسته، مقدمات یک جنگ کوهستانی را فراهم بیاوریم. ارتش شاه، تیمسارهای خسته ی عیاش قمارباز، هرگز به این ارتفاعات نخواهند آمد، گیله مرد! بیا دیگر برنگردیم به جایی که هر نگاهی، بوی تعفن نگاه یک مأمور را دارد، نمی شود؟
- نمی شود. تا شکنجه هست، هیچ نقطه یی از جهان آمن نیست. آن مرد، با دل بستنی استوار به اینکه در لحظه های مصیبت تنهایشان نخواهیم گذاشت، آنگونه با اطمینان می گفت:
عاشقان، هرگز تنها نخواهند ماند». می گفت، برای آنکه تنهایش نگذاریم، نه برای آنکه یک اصل طبیعی مادی ابدی را گفته باشد. باز، راه مده که فکر مه مصنوعی به سر وقتت بیاید، و باز، حصاری نرم از تخیل آسودگی. نه ... ما آمده پیم چند روزی اینجا بمانیم تا ریه هایمان بی فشار نفس کشیدن را به خاطر بیاورد. از اینجا به دامنه ی ساوالان تو خواهیم رفت و چند روزی پدرت را شاد خواهیم کرد. یک کندو عسل، به قدر یک قطره محبت شیرین نیست. شبها دور آتش، حلقه خواهیم زد و سیب زمینی ها را در خاکستر داغ داغ، برشته خواهیم کرد. گلپر اصل. نمک نرم. من دوست دارم که یک دسته گل کوچک کوتاه قد صحرایی برای پدرت ببرم. این بار، فقط برای خودش. (خاطره: دخترک! قلبت را به من بسپار! تنهایی، پیرم کرده است.)
- هاه! با یک دسته گلک آمده مرا شاد کند.
- حکایت رفته است بانوی خوب آذری من! دیگر به آن تاریکخانه سرک نکشیم.
- «مستأجران عاشق، بارها به آن تاریکخانه بازگردانده خواهند شد»، مگر تو نگفته یی، گیله مرد کوچک؟
برادرت نگاه می کند. برای خود، حق مشارکت نمی بیند. همین بس که به سلاخان سپرده
نشد.
عسل می گوید: در رودبارک» معلمی کنیم، و آهسته آهسته، مقدمات یک جنگ کوهستانی را فراهم بیاوریم. ارتش شاه، تیمسارهای خسته ی عیاش قمارباز، هرگز به این ارتفاعات نخواهند آمد، گیله مرد! بیا دیگر برنگردیم به جایی که هر نگاهی، بوی تعفن نگاه یک مأمور را دارد، نمی شود؟
- نمی شود. تا شکنجه هست، هیچ نقطه یی از جهان آمن نیست. آن مرد، با دل بستنی استوار به اینکه در لحظه های مصیبت تنهایشان نخواهیم گذاشت، آنگونه با اطمینان می گفت:
عاشقان، هرگز تنها نخواهند ماند». می گفت، برای آنکه تنهایش نگذاریم، نه برای آنکه یک اصل طبیعی مادی ابدی را گفته باشد. باز، راه مده که فکر مه مصنوعی به سر وقتت بیاید، و باز، حصاری نرم از تخیل آسودگی. نه ... ما آمده پیم چند روزی اینجا بمانیم تا ریه هایمان بی فشار نفس کشیدن را به خاطر بیاورد. از اینجا به دامنه ی ساوالان تو خواهیم رفت و چند روزی پدرت را شاد خواهیم کرد. یک کندو عسل، به قدر یک قطره محبت شیرین نیست. شبها دور آتش، حلقه خواهیم زد و سیب زمینی ها را در خاکستر داغ داغ، برشته خواهیم کرد. گلپر اصل. نمک نرم. من دوست دارم که یک دسته گل کوچک کوتاه قد صحرایی برای پدرت ببرم. این بار، فقط برای خودش. (خاطره: دخترک! قلبت را به من بسپار! تنهایی، پیرم کرده است.)
- هاه! با یک دسته گلک آمده مرا شاد کند.