سفره ام را باز کردم، و خسته ی خسته، پنیر تبریز را با خیاری که طراوت و تردی پوستش چاقوی زنجانی ام را خجل می کرد، لای نان تازه می دهی گذاشتم . چه عطری، خدای من! صدای زنبور می آمد، و تو را دیدم که از دور می آمدی ..
ظهر گل، با قامت تو که از دور، کوتاه می نمود، پر از مینای سفید شد- چنانکه آسمان را ناگهان، قطعه های سپید ابرهای پنبه یی، الماس نشان کند. (این سخن را، بعدها ساختم.)
عشق، یعنی پویش ناب دائمی. به سراغ خستگان روح نمی آید. خسته دل نباش، محبوب خوب آذری من!
وی
وم
شش قزل آلای دانه قرمز پروار، من به دام می اندازم، هشت قزل آلای خوب، برادر تو، که در سایه ی یک درخت تنومند نشسته است و بی جهت می خندد؛ و تو همچنان در اندیشه ی عزلت گزینی های بی دغدغه یی. چادرهایی در اعماق جنگل - چادرنشینان همه تا بن دندان مسلح. مهی به فشردگی رنگ روغنی که تازه بر تخته شستی نشانده پیم. مه راستین، اما، از ژرفای دره ی «ون دارن»، سرخوران می آید و کنار دیوار «شیلات» زیر درختان پیر، بر رودخانه، ما را در میان می گیرد. حتی توکای سیاه نیز بر آن شاخه ی نزدیک دیده نمی شود؛ اما صدای آواز الیکایی از دور می آید. قطره های ناپیدای مه، پوست صورت تو را براق می کند. برادرت، ناگهان، انگار که بی هیچ دلیلی، فریادی شادمانه و غول آسا بر می کشد، نعره یی غریب، که یک گله گاو را می ماند. گاوها، برادرت را بد نگاه می کنند. عسل، روی لباس رخ گلدار دخترک خفته در زنبیل، روسری سرخ گلدار می انداز تا مبادا گاوهای خشمگین، به دخترک حمله کنند. من می خندم. برادرت می آید، با زنبیل ماهی هایش.
- چه شد؟ چرا آنطور نعره کشیدی؟ - مار شادی، ناگهان، مرا گزید، خواهر جان! - شادی از اینکه هنوز زنده یی؟
- زنده ام، اینجایم، در جنگلی از درختان ون، کنار سرداب رود، نزد شما، و نزد مردمی که دوستم دارند و کسانی که مرا به دژخیمان نسپردند.
ظهر گل، با قامت تو که از دور، کوتاه می نمود، پر از مینای سفید شد- چنانکه آسمان را ناگهان، قطعه های سپید ابرهای پنبه یی، الماس نشان کند. (این سخن را، بعدها ساختم.)
عشق، یعنی پویش ناب دائمی. به سراغ خستگان روح نمی آید. خسته دل نباش، محبوب خوب آذری من!
وی
وم
شش قزل آلای دانه قرمز پروار، من به دام می اندازم، هشت قزل آلای خوب، برادر تو، که در سایه ی یک درخت تنومند نشسته است و بی جهت می خندد؛ و تو همچنان در اندیشه ی عزلت گزینی های بی دغدغه یی. چادرهایی در اعماق جنگل - چادرنشینان همه تا بن دندان مسلح. مهی به فشردگی رنگ روغنی که تازه بر تخته شستی نشانده پیم. مه راستین، اما، از ژرفای دره ی «ون دارن»، سرخوران می آید و کنار دیوار «شیلات» زیر درختان پیر، بر رودخانه، ما را در میان می گیرد. حتی توکای سیاه نیز بر آن شاخه ی نزدیک دیده نمی شود؛ اما صدای آواز الیکایی از دور می آید. قطره های ناپیدای مه، پوست صورت تو را براق می کند. برادرت، ناگهان، انگار که بی هیچ دلیلی، فریادی شادمانه و غول آسا بر می کشد، نعره یی غریب، که یک گله گاو را می ماند. گاوها، برادرت را بد نگاه می کنند. عسل، روی لباس رخ گلدار دخترک خفته در زنبیل، روسری سرخ گلدار می انداز تا مبادا گاوهای خشمگین، به دخترک حمله کنند. من می خندم. برادرت می آید، با زنبیل ماهی هایش.
- چه شد؟ چرا آنطور نعره کشیدی؟ - مار شادی، ناگهان، مرا گزید، خواهر جان! - شادی از اینکه هنوز زنده یی؟
- زنده ام، اینجایم، در جنگلی از درختان ون، کنار سرداب رود، نزد شما، و نزد مردمی که دوستم دارند و کسانی که مرا به دژخیمان نسپردند.