نام کتاب: یک عاشقانه آرام
- اما ما نمی توانیم نمی توانیم همه ی بدکاران را قتل عام کنیم، و حق داریم که در لحظه هایی، روزهایی از سال، نخواهیم آنها را ببینیم. - بسیار خوب! گفت و گو را به زمزمه دنبال می کنیم. هر دو گوشم هنوز سالم است.
در هر دو گوش سالمم زمزمه کن»، شاید سرانجام بتوانیم راهی برای آنکه بدون ه دروغین شادمانه و پر زندگی کنیم بیابیم - راهی خاکی و باریک و قدیمی، یا کوره راهی نکوبیده و ناهموار و نو.
- شاید هم راهی مرکب از این و آن. آیا واقعا نمی خواهی بدانی که ...

یک روز، خلواره، یک دسته گل کوچک کوتاه قد برایت آوردم. پدرت، ناگهان و پیش از تو سر رسید. دسته ی گل را دید. آذری خندید.
- هاه ! این را باش! در ساوالان من، گل، بالاتر از قامت توست، گیله مرد کوچک! تو در دریای گل، برای دخترم، یک قطره گلک آورده یی مردک؟
- این قطره، پر از ارادت است آقا؛ اما در آن دریای شما به جز گل هیچ چیز نیست.
آنوقت، تو از دور پیدا شدی و پدرت در آنی گم شد؛ و من دانستم که او، گرچه بسیار تنومند است و عامیانه سخن می گوید و با دست غذا می خورد، عشق را اما می داند.
- آن روز، روز سوم سبلان بود؛ و تو سه روز بود که عاشق من شده بودی.

عشق، دل مضطرب نمی خواهد. قرار و آرام بگیر، محبوب خوب آذری من! آرام بگیر!

از کودکی، عسل را بسیار دوست داشتم. این، شاید یک قطعه خیال خالص چسبنده ی شیرین طلایی رنگ بود. کودکان کم سال، قدرت انتخاب ندارند. کودک، عاشق مادر نیست، محتاج مادر است. عشق، احساسی و کلامی کودکانی نیست. یک قطعه خیال خالص طلایی به نام عسل را دوست داشتم، و بعدها، این دوست داشتن خیالی، گرفتارم کرد.
زمانی عسل خریدم که عسل نبود. دلم شکست. برانگیخته شدم. در به در دنبال عسل اصل گشتم، نیافتم. عسل فروشان، پیوسته فریبم می دادند. عسل فروشان، چیزی را می فروختند که «مثل» عسل بود. دلم، بیشتر شکست. دلم برای کودکی هایم سوخت. دلم برای خلوصم

صفحه 4 از 173