یک مغول، کمان بر دست، تیری از چله می کشد و در کمان می نشاند. «ستون کرد چپ را و خم کرد راست. خروش از خم چرخ چاچی بخاست». قضا گفت: «گیر!» و قدر گفت: «ده!» ...» و من گفتم: «عسل بانو! هیچ چیز مثل خود استبداد، استبداد را رسوا نمی کند.» و فضا پر شد از نعره های کوه شکن آسمان شکاف «مغولها، مغولها» و خیابان پر شد از ضربه ها و دویدن ها و زمین خوردن ها و «بگیر و ببند و بکوب و بزن» ها، و عسل، همچنان که می خندید و به چادر شب تکه تکه نگاه می کرد گفت: دیگر این را چرا آوردی خانه؟
- خب لازمش داریم. باید مرتبش کنیم برای جای دیگر. مغولها، همه ی ایران را که هنوز تصرف نکرده اند.
عسل می خندد و می گوید: خوشبختی، همیشه به شکل خوشبختی نیست. ما خوشبختیم: شکنجه شدگان خوشبخت، و آنها سیه بختند: شکنجه کنندگان سیه بخت.
صدای زنگ در برخاست.
عسل گفت: «محکم باش!» و این همه ی حرفی بود که دلم می خواست او در آن لحظه بزند. |
در را، بی آنکه بپرسد «کیست؟» گشود - بی خیال.
آنها چهار نفر، یا پنج نفر، ایستاده بودند. همه - شاید - با هم سلام کردند؛ شاید اما بسیار شرم زده.
عسل گفت: سلام به همه. بفرمایید! |
جوان اول، لهجه را دریافت و به آذری گفت: مزاحم نمی شویم ... حرف داریم ... این رفیقی من، حرفی دارد، می شنوید؟
عسل به آذری جواب داد: چرا نشنویم؟ اما به آذری نگویید. شوهرم گیلک است، آذری را هنوز، خوب نمی داند.
گفتم: «او هم گیلکی مرا خوب نمی داند» و همه لبخند زدند و برودت، قدری عقب نشست. جوان دوم، یک بسته ی کوچک - در روزنامه پیچیده - را دراز کرد طرف ما. | من، نفر سوم را شناختم. پویا بود. مرد صاحب بسته گفت: باید قبول کنید! ما همه با همیم. امروز نوبت شماست، فردا نوبت ما.
- خب لازمش داریم. باید مرتبش کنیم برای جای دیگر. مغولها، همه ی ایران را که هنوز تصرف نکرده اند.
عسل می خندد و می گوید: خوشبختی، همیشه به شکل خوشبختی نیست. ما خوشبختیم: شکنجه شدگان خوشبخت، و آنها سیه بختند: شکنجه کنندگان سیه بخت.
صدای زنگ در برخاست.
عسل گفت: «محکم باش!» و این همه ی حرفی بود که دلم می خواست او در آن لحظه بزند. |
در را، بی آنکه بپرسد «کیست؟» گشود - بی خیال.
آنها چهار نفر، یا پنج نفر، ایستاده بودند. همه - شاید - با هم سلام کردند؛ شاید اما بسیار شرم زده.
عسل گفت: سلام به همه. بفرمایید! |
جوان اول، لهجه را دریافت و به آذری گفت: مزاحم نمی شویم ... حرف داریم ... این رفیقی من، حرفی دارد، می شنوید؟
عسل به آذری جواب داد: چرا نشنویم؟ اما به آذری نگویید. شوهرم گیلک است، آذری را هنوز، خوب نمی داند.
گفتم: «او هم گیلکی مرا خوب نمی داند» و همه لبخند زدند و برودت، قدری عقب نشست. جوان دوم، یک بسته ی کوچک - در روزنامه پیچیده - را دراز کرد طرف ما. | من، نفر سوم را شناختم. پویا بود. مرد صاحب بسته گفت: باید قبول کنید! ما همه با همیم. امروز نوبت شماست، فردا نوبت ما.