- عسل! خوب است. کار دل نشینی ست. درآمدش هم خیلی بیشتر از معلمی ست. مرده شوی بازنشستگی را ببرد! این کار، کاملا در اراده ی خودمان است که کی باز کنیم، کی ببندیم.» که ناگهان آشوب می شود. چند پای پوتین پوش روی بساطم فرود می آید. می شنوم: «اینجا چکار می کنی؟ کی اجازه داده بساطت را اینجا ولو کنی؟» و کتابها را می بینم که زیر شم ستوران، له و لورده و اوراق می شود. کتابها. کتابها. مردم، با فاصله ایستاده اند و نگاه می کنند.
- تو گفتی عاشقان تنها نیستند. - تنها نیستند، اما عاشق که هستند. درد، ملک عاشقان است.
ماموران با لگد، کتابها را پرواز می دهند، یا توی جوی آب راکد می اندازند، و یا با زحمت خم می شوند و برخی را جر می دهند. جر می دهند. دیگر، کاری نمی شود کرد. مردم، با فاصله ایستاده اند و نگاه می کنند. هیچکس نفس نمی کشد. هیچکس اعتراض نمی کند. اعتراض، در قلب می ماند تا شکوفه کند.
ناصرخسرو قبادیانی» کوبیده می شود. «تهوع» سارتر، به مهر لگدی لین ممهور می شود. «حافظ» کهنه ام - دو تا داشتم - تکه تکه می شود. «گزیده ی غزل های مولوی»، «اجازه هست آقای برشت؟»، «چشم هایش» بزرگ علوی، «جای خالی سلوچ » دولت آبادی، «همسایه ها»ی محمود، «صد سال تنهایی»، دو جلد قرآن جیبی، چندین جلد از کتابهای «برگزیده ی شاهکارها» . بیش از صد جلد بود . شاید کم از ده جلدش را فروخته بودم. من نگاه می کردم، بعد، ناگهان، ناگهان، نعره زنان می دوم: «مغولها .... مغولها ... مغولها برگشته اند ..» و می دوم وسط خیابان درست رو به روی انتشارات «طهوری»، و بر سر زنان نعره می کشم: «مغولها .. مغولها ... مغولها آمدند ...» و می شنوم - همچو پژواکی که دیگری هم می گوید و می شنوم که تنی چند می گویند، و جماعتی، و ملتی، و تمام تاریخ فریادهای هراس انگیز می کشد که: «مغولها ... مغولها ...» و می بینم که مأموران، سواره و پیاده، با سپر و بی سپر، به مردم حمله می کنند، و می بینم که کسانی، جلوی کتابفروشی های آن طرف خیابان هم ایستاده اند.
- مغولها، مغولها ... مغولها، مغولها .
- تو گفتی عاشقان تنها نیستند. - تنها نیستند، اما عاشق که هستند. درد، ملک عاشقان است.
ماموران با لگد، کتابها را پرواز می دهند، یا توی جوی آب راکد می اندازند، و یا با زحمت خم می شوند و برخی را جر می دهند. جر می دهند. دیگر، کاری نمی شود کرد. مردم، با فاصله ایستاده اند و نگاه می کنند. هیچکس نفس نمی کشد. هیچکس اعتراض نمی کند. اعتراض، در قلب می ماند تا شکوفه کند.
ناصرخسرو قبادیانی» کوبیده می شود. «تهوع» سارتر، به مهر لگدی لین ممهور می شود. «حافظ» کهنه ام - دو تا داشتم - تکه تکه می شود. «گزیده ی غزل های مولوی»، «اجازه هست آقای برشت؟»، «چشم هایش» بزرگ علوی، «جای خالی سلوچ » دولت آبادی، «همسایه ها»ی محمود، «صد سال تنهایی»، دو جلد قرآن جیبی، چندین جلد از کتابهای «برگزیده ی شاهکارها» . بیش از صد جلد بود . شاید کم از ده جلدش را فروخته بودم. من نگاه می کردم، بعد، ناگهان، ناگهان، نعره زنان می دوم: «مغولها .... مغولها ... مغولها برگشته اند ..» و می دوم وسط خیابان درست رو به روی انتشارات «طهوری»، و بر سر زنان نعره می کشم: «مغولها .. مغولها ... مغولها آمدند ...» و می شنوم - همچو پژواکی که دیگری هم می گوید و می شنوم که تنی چند می گویند، و جماعتی، و ملتی، و تمام تاریخ فریادهای هراس انگیز می کشد که: «مغولها ... مغولها ...» و می بینم که مأموران، سواره و پیاده، با سپر و بی سپر، به مردم حمله می کنند، و می بینم که کسانی، جلوی کتابفروشی های آن طرف خیابان هم ایستاده اند.
- مغولها، مغولها ... مغولها، مغولها .