نمی تواند آنها را متوقف کند. نام کتابها از زیر نگاه هایشان لیز می خورد و رد می شود. پی چیزی نیستند. یک بری نگاه می کنند و می روند. زیر کتابها چادر شب فرسوده یی انداخته ام که چندین سوراخ دارد. مقداری هم وصله کاری. عابرانی هستند که بی اعتماد به خویشند. می ترسند که اسیر یک کتاب شوند و کلاهی سرشان برود. هنوز نخریده به فکر پس دادن اند، و اینکه فروشنده پس نگیرد. راحت نیستند. کج می ایستند؛ کج نگاه می کنند؛ و پیوسته نگاه از کتابها بر می گیرند و به دیگران نگاه می کنند تا ببینند آنها به چه کتابهایی خیره شده اند. شهرستانی ها، مهربان تر و جدی تر از مرکزی ها به کتابها می نگرند. در چشم هایشان نوعی اعتقاد هست. آنها که چمباتمه می زنند و مثل مرغابی به جلو می خزند. واقعا پی چیزی می گردند. آنها دائما قیمت می کنند. قیمت های من خوب است. حتی کتابهای نایاب را زیر قیمت پشت جلد می گویم. دلم می خواهد. نمی خواهم دست خالی به خانه برگردم.
یکی، آهسته و رازمندانه می گوید: این را به این قیمت نفروش! نایاب است. تجدید چاپ هم نمی شود. من دارم؛ و إلا به دو برابر این قیمت می خریدم. هم الان هم دو برابر بخرم، کمی بالاتر می توانم گران تر بفروشم. این را هم خیلی ارزان گذاشته یی. این کاره نیستی، نه؟ |
- نه برادر، نه ...
- عیب ندارد. حوصله داشته باش! قیمت عشق همیشه بیش از تحمل آدمیزاد بوده است. باید، اما سخت است که زندگی را به یک عاشقانه آرام تبدیل کنی. باید، اما سخت است. می دانم. اینها را که بفروشی۔ تمام شان را از خانه آورده یی نه؟ - باز پیدا نمی کنی که بیاوری و بچینی و بفروشی. مجبور می شوی بروی سر کار دیگر. مرا می شنوی؟ باید با احمد آقا مددی که سر آن چهار راه، بیکار، کنار روزنامه فروش نشسته و سوت می زند، آشنا شوی. برو نزد او و بگو که پویا تو را معرفی کرده. او کارش همین است که برای آدم هایی مثل تو کتاب جور کند. اذیتت هم کردند؟
- فقط همان بیست و سه روز اول.
- بگذریم. این را تا سه برابر هم قیمت بگذاری، می رود. این را اصلا رو نگن! دردسر دارد. مرا می شنوی؟
- تو، آذری هستی؟
یکی، آهسته و رازمندانه می گوید: این را به این قیمت نفروش! نایاب است. تجدید چاپ هم نمی شود. من دارم؛ و إلا به دو برابر این قیمت می خریدم. هم الان هم دو برابر بخرم، کمی بالاتر می توانم گران تر بفروشم. این را هم خیلی ارزان گذاشته یی. این کاره نیستی، نه؟ |
- نه برادر، نه ...
- عیب ندارد. حوصله داشته باش! قیمت عشق همیشه بیش از تحمل آدمیزاد بوده است. باید، اما سخت است که زندگی را به یک عاشقانه آرام تبدیل کنی. باید، اما سخت است. می دانم. اینها را که بفروشی۔ تمام شان را از خانه آورده یی نه؟ - باز پیدا نمی کنی که بیاوری و بچینی و بفروشی. مجبور می شوی بروی سر کار دیگر. مرا می شنوی؟ باید با احمد آقا مددی که سر آن چهار راه، بیکار، کنار روزنامه فروش نشسته و سوت می زند، آشنا شوی. برو نزد او و بگو که پویا تو را معرفی کرده. او کارش همین است که برای آدم هایی مثل تو کتاب جور کند. اذیتت هم کردند؟
- فقط همان بیست و سه روز اول.
- بگذریم. این را تا سه برابر هم قیمت بگذاری، می رود. این را اصلا رو نگن! دردسر دارد. مرا می شنوی؟
- تو، آذری هستی؟