مشکل عشق نیست. زمان نمی تواند بلور اصل را در کند. مگر آنکه تو پیوسته برق انداختن آن را از یاد برده باشی.
- ببخش که باز می پرسم: هر روز شکنجه ات می کردند؟ |
- ببخش که باز همان جواب همیشگی را می دهم: نه. فقط بیست و سه روز اول. دیگر کاری به کارم نداشتند. آسوده رویا می بافتم - با حضور زنده می تو، نه در تخیل مه، در واقعیت خیال.
- و تو، در آن بیست و سه روز، توانستی تاب بیاوری و هیچ چیز نگویی؟
- و من، در آن بیست و سه روز، اگر تاب نیاورده بودم، آیا امروز صبح، برادر کوچک تومی توانست، آن بالا، قزل آلای خالدار صید کند؟
- چطور توانستی، گیله مرد کوچک؟ چطور توانستی؟ - فقط سه روز اول سخت بود. این را همه گفته بودم. - و هرگز نمی خواهی از من بپرسی که چند روز اول، برایم سخت بود؟
- در مه واقعی، به انتظار تو ایستادن را دوست می دارم؛ اما در مهی وهمی غرق شدن را - برای آنکه ستمگران و ستمبران را به میدان وضوح دید خود راه ندهیم - هیچ دوست نمی دارم.
- پس بیا خودمان مه بسازیم؛ مه واقعی، و در درون مه، خانه بسازیم، و درون خانه اجاقی بسازیم، و پلی، و گلخانه یی پر از گلهای نرگس مرطوب، همه غرق در مه. آقای من! نمی شود آن نگاه خاکستری پرنده وش را در قفس دید و باز عاشق ماند. نمی شود که رشوه گیران را در نقطه ی وضوح دید و باز عاشق ماند. این همه درد و دنائت، عشق را خواهد خورد - مثل زنگ آهن که آهن را می خورد.
- این هم نمی شود که به بسازیم، بانوی خوب آذری من! همینقدر که مه را ساختیم، واقعیت را از صافی خودخواهانه یی گذرانده پیم. آنچه آن سوی صافی می ماند، همه اش اندوه است و ناپاکی، و آنچه این سو، همه اش به ظاهر پاک. اصل، این سوی واقعیت نیست، تغییر دادن واقعیت است. سیب، در چرخشی کامل، سیب سالم است یا بیمار. مه ساختگی، مثل طهارت ساختگی ست. عمق و دوام ندارد. به بار آوردن درختان سالم سیب - به دور از جمیع آفات. این، مساله ی ماست.
- ببخش که باز می پرسم: هر روز شکنجه ات می کردند؟ |
- ببخش که باز همان جواب همیشگی را می دهم: نه. فقط بیست و سه روز اول. دیگر کاری به کارم نداشتند. آسوده رویا می بافتم - با حضور زنده می تو، نه در تخیل مه، در واقعیت خیال.
- و تو، در آن بیست و سه روز، توانستی تاب بیاوری و هیچ چیز نگویی؟
- و من، در آن بیست و سه روز، اگر تاب نیاورده بودم، آیا امروز صبح، برادر کوچک تومی توانست، آن بالا، قزل آلای خالدار صید کند؟
- چطور توانستی، گیله مرد کوچک؟ چطور توانستی؟ - فقط سه روز اول سخت بود. این را همه گفته بودم. - و هرگز نمی خواهی از من بپرسی که چند روز اول، برایم سخت بود؟
- در مه واقعی، به انتظار تو ایستادن را دوست می دارم؛ اما در مهی وهمی غرق شدن را - برای آنکه ستمگران و ستمبران را به میدان وضوح دید خود راه ندهیم - هیچ دوست نمی دارم.
- پس بیا خودمان مه بسازیم؛ مه واقعی، و در درون مه، خانه بسازیم، و درون خانه اجاقی بسازیم، و پلی، و گلخانه یی پر از گلهای نرگس مرطوب، همه غرق در مه. آقای من! نمی شود آن نگاه خاکستری پرنده وش را در قفس دید و باز عاشق ماند. نمی شود که رشوه گیران را در نقطه ی وضوح دید و باز عاشق ماند. این همه درد و دنائت، عشق را خواهد خورد - مثل زنگ آهن که آهن را می خورد.
- این هم نمی شود که به بسازیم، بانوی خوب آذری من! همینقدر که مه را ساختیم، واقعیت را از صافی خودخواهانه یی گذرانده پیم. آنچه آن سوی صافی می ماند، همه اش اندوه است و ناپاکی، و آنچه این سو، همه اش به ظاهر پاک. اصل، این سوی واقعیت نیست، تغییر دادن واقعیت است. سیب، در چرخشی کامل، سیب سالم است یا بیمار. مه ساختگی، مثل طهارت ساختگی ست. عمق و دوام ندارد. به بار آوردن درختان سالم سیب - به دور از جمیع آفات. این، مساله ی ماست.