نام کتاب: یک عاشقانه آرام
- تضادها و تناقض ها را چطور حل کرده بود؟
- تضاد و تناقضی حس نمی کرد. بسیار آسوده و بی دغدغه بود. خوب گریه می کرد، خوب می خندید.
- وقت اعدام هم؟
- با هم که نمی شد پسر جان! شنیدیم که بی ریا خندیده بود و فریاد زده بود: من، خوشبخت و عاشق می میرم.
- از او، کسی مانده است؟
- یک دخترش را، بعد از او، اعدام کردند. دو پسرش، و همسرش، گریختند و تا چند ماه پیش، یقینا زنده بودند.
- در گلشاران شما؟
- پشت ساوالان پدر برای شان گلبه یی ساخت، و زمینی شخم زد؛ و چند گوسفند، یک جفت گاو، و تعدادی مرغ و خروس ایرانی به آنها داد. نزدیک کلبه شان، چشمه یی هست، و چند درخت، و یک کندو. گندم و جو می کارند.
- و همان صد کتاب را با خود دارند؟ - بعضی از آنها را. بعضی را هم از حفظ هستند: مثل حافظ و خیام ..
- کاش آن فهرست را داشتی! من ... من ..... همان صد کتاب را نگه می داشتم و الباقی را می فروختم . کنار خیابان |
- نام بسیاری از آنها را می توانم به یاد بیاورم.
- بیاور! و من، کنار خیابان، جلوی دانشگاه تهران، مثل آنهای دیگر، بساطم را پهن می کنم و کتابهایم را می فروشم. می خرم و می فروشم. این کار که عیب نیست، هست عسل؟
- نه ...... اما آن گیله مرد پیر می گفت که تو عاشق کتابهایت هستی. و چند بار خوانده ها را هم نه می بخشی نه می فروشی. اگر راست می گفت، که یقین می گفت، چرا اینطور شتابان تسلیم می شوی و تغییر عقیده می دهی- مرد؟
- من سالها بود که فکر می کردم این همه خواندن بیهوده است، بیماری ست. و در پی باد دویدن است. من حس می کردم، و زیر لب می گفتم، که راه های پیچاپیچ را در کتاب ها پیدا

صفحه 28 از 173