نام کتاب: یک عاشقانه آرام
- بی زمانی، فقط به عشق تعلق دارد. و تمام زندگی عشق نیست. «نان برای صبح». تو گفتی.
- اگر من گفتم، گفتم که عشق حقیقی و نان صبح، هرگز از هم تفکیک پذیر نبوده اند. مگر آنکه به عشقی سودایی و کاملا ریاکارانه در کار باشد. عشق بچه های اشراف، حتی یک بازی بچگانه ی زیبا هم نیست. غوطه خوردنی در خیالبافی های بیمارانه ی هوس بازانه ی شهوانی است. من نگفتم که عشق، چیزی اشرافی ست. تو بریدی، تو دوختی. تو، متهم کردی به گفتن چنین سخنی. من می گویم و تو هم به اجبار - که: اگر عشق، از گیش های روزمره و دهش و گیرش های زندگی معمولی جدا شود، بی شک، «نان، نیروی شگفت رسالت را مغلوب خواهد کرد». نباید، نباید، نباید بگذاریم که دوست داشتنی سرسختانه و استوار و با معنی، به چیزی صرف احساسی تبدیل شود -
(- گیله مرد! بچه، شیشه ی شیر می خواهد، و لباس زمستانی، و یک زنبیل برای آنکه با خودمان حملش کنیم، و چند تا کهنه ی نو.
- امروز، حتما پول می آورم؛ برای همه ی اینها، و یک بارانی خوب برای خودت، و چند کلاف کاموا.)
و نباید بگذاریم که عشق، همچون کبوتری سپید، بلند پرواز، نقطه یی در آسمان، باشد. اگر عشق را از جریان عادی زندگی جدا کنیم - از نان برشته ی داغ، چای بهاره ی خوش عطر، قوطی کبریت، دستگیره های گلدار، و ماهی تازه - عشق، همان تخیلات باطل گذرا خواهد بود؛ مستقل از پوست، درد، وام، کوچه ها و بچه ها؛ رؤیایی کوتاه که آغازی دارد و انجامی ..... و ناگهان از جای پریدنی، و بطالت را احساس کردنی، و از دست رفتنی تأسف بار، و یاد .... «یاد، که انسان را بیمار می کند»، و خادم درمانده ی گذشته ها، نه مسافر همیشه مسافر بودن. - پس آغاز نکنیم؛ ادامه بدهیم. - گیله مرد! گلی وسائل زندگی می خواهیم. اینها را هم آنها می دهند؟ - شاید. وام گرفتن، گناه نیست. - و کار گرفتن. - نمی دانم که دارند یا ندارند؛ اما به هر حال، صبر نمی کنیم؛ حرکت می کنیم.

صفحه 24 از 173