نام کتاب: یک عاشقانه آرام
سیب زمینی های برشته ی داغ خاکستر نشان نان تازه می دهی. به یاد نیاوریم، زنده نگه داریم.
نگذاریم عطر هیزم تر، بوی پنیر تازه ی بی نمک، شکل ماهی قزل آلای خال قرمزی که بر خاک می افتد، سرمای «سرد چال» و کز کردن کنار آن چراغ خوراک پزی کهنه ی تلمبه یی، صدای نفس های دخترک که تازه به دنیا آمده، از یادمان برود تا باز، زمانی، به یادشان آوریم. مگر به تو نگفته ام که «یاد، انسان را بیمار می کند»؟ نگفته ام؟
عشق، تن به فراموشی نمی سپارد- مگر یک بار، برای همیشه.
جام بلور، تنها یک بار می شکند. می توان شکسته اش را به تکه هایش را نگه داشت؛ اما شکسته های جام - آن تکه های تیز برنده - دگر جام نیست.
احتیاط باید کرد. همه چیز کهنه می شود، و اگر کمی کوتاهی کنیم، عشق نیز. بهانه ها جای حس عاشقانه را خوب می گیرند.
اینطور است. همیشه هم اینطور بوده. عطر چای، راه را بر نگاه های بد نمی بندد. لاهیجان، شهری ست کوچک، مثل شهر عروسک های رویا. - اینجا نمی توانید بمانید. برای خودتان، و ما، دردسر درست نکنید!
- اما اینجا خانه ی پدری من است. من اینجا به دنیا آمده ام. مادرم، پدرم، عموهایم، و همه ی خویشان دیگرم اینجا هستند .... قطعه زمین کوچکی که پدرم در آن چای می کارد اینجاست ... من کجا بروم؟ کجا بروم؟
- جهنم. آن روز که هنوز به این روز نیفتاده بودی، باید فکر «کجا» را می کردی. حال اگر بخواهی در شهر من، در سراسر این منطقه بمانی، فقط در زندان برایت چایی هست. اینجا، امن و امان است؛ دزد و معتاد و سیاسی نداریم؛ و من فرصت نمی دهم یک جفت یاغی بدنام، پایشان را توی این شهر تمیز بگذارند و جوانان معصوم مردم را آلوده کنند ..

صفحه 22 از 173