شادمانه و ر، زندگی کنم. نه؟ برای شادمانه و پر زیستن، در عصر بی اعتقادی روح، در مه زیستن ضرورت است.|
مرد، بی آنکه نگاه از رودخانه و قلاب و موج برگیرد گفت: حرف تو این است که برای دلنشین ساختن زندگی، باید که با واقعیت ها قطع ارتباط کنیم. اینطور نیست؟ |
- مه، یک پدیده ی کاملا واقعی ست، دوست من!
- تو اما از مه واقعی حرف نمی زنی، دختر! تو نمی گویی: «بیا درمه زندگی کنیم، آنطور که چوپان های کندوان در مه زندگی می کنند». تو از تصور مه سخن می گویی، و این مه خیالی تو، مثل کابوس است، و از کابوس میه به باران رویا نمی شود رسید چه رسد به بلور شفاف واقعیت. وهم مه، سراسر روزمان را شب خواهد کرد، و در شب مه آلود، ستاره هایمان را نخواهیم دید. مه البته گاه خوب بوده و خوب خواهد بود، شعر، لطیف، عطرآگین، خیال انگیز «آنگاه که من، کنار پل، ایستاده بودم، در قلب مه، با چند شاخه نرگس مرطوب، به انتظار تو، و تو در درون مه پیدا شدی، مه را شکافتی و پیش آمدی، و با چشمان سیاه سیاهت دمادم واقعی تر شدی، تا زمانی که من واقعیت گلگون گونه های گل انداخته ات را بوییدم، آنگونه که تو، گلهای نرگس مرا بوییدی، و از اینکه به انتظارت ایستاده ام، با گونه های گلگون تشکر کردی، و با هم، دوان، در درون مه، به خانه رفتیم». آنگونه گاه، نه همه گاه.
- تا بچه ها بزرگ نشده اند از اینطور شوخی های معطر به عطر نرگس کازرون ممکن است. بچه ها وقتی بزرگ شوند، ما را به خاطر یک نگاه عاشقانه هم سرزنش ها خواهند کرد.
- بچه ها وقتی بزرگ شوند، دیگر بچه نیستند؛ و من، از بزرگها، به خاطر آنکه عاشقانه نگاه کردن را می دانم، خجل نخواهم بود. به من چه ربطی دارد آنها کارشان را نمی دانند؟ در کمال کهنسالی، حتی یک روز قبل از پایان داستان هم می شود با یک دسته نرگس شاداب، یک شاخه نرگس، در قلب مهی که وهمی نباشد، یا زیر آفتابی تند، کنار دریایی خلوت، وسط جنگل، روی پل، لب جاده، جلوی در بزرگ باغ ملی یا در خیابانی پر عابر، در انتظار محبوب ایستاد. عطر نرگس را اگر از میدان بویش عاشقان بیرون ببریم، میدان از عشق خالی خواهد شد. بچه هایی که بدون درک معنای ناب عشق بزرگ شده اند، به ما می خندند؟ خب بخندند، مگر چه عیب دارد؟ بیا! این هم یکی دیگر. عجب قزل آلایی! ماهی سفید را می ماند. سن،
مرد، بی آنکه نگاه از رودخانه و قلاب و موج برگیرد گفت: حرف تو این است که برای دلنشین ساختن زندگی، باید که با واقعیت ها قطع ارتباط کنیم. اینطور نیست؟ |
- مه، یک پدیده ی کاملا واقعی ست، دوست من!
- تو اما از مه واقعی حرف نمی زنی، دختر! تو نمی گویی: «بیا درمه زندگی کنیم، آنطور که چوپان های کندوان در مه زندگی می کنند». تو از تصور مه سخن می گویی، و این مه خیالی تو، مثل کابوس است، و از کابوس میه به باران رویا نمی شود رسید چه رسد به بلور شفاف واقعیت. وهم مه، سراسر روزمان را شب خواهد کرد، و در شب مه آلود، ستاره هایمان را نخواهیم دید. مه البته گاه خوب بوده و خوب خواهد بود، شعر، لطیف، عطرآگین، خیال انگیز «آنگاه که من، کنار پل، ایستاده بودم، در قلب مه، با چند شاخه نرگس مرطوب، به انتظار تو، و تو در درون مه پیدا شدی، مه را شکافتی و پیش آمدی، و با چشمان سیاه سیاهت دمادم واقعی تر شدی، تا زمانی که من واقعیت گلگون گونه های گل انداخته ات را بوییدم، آنگونه که تو، گلهای نرگس مرا بوییدی، و از اینکه به انتظارت ایستاده ام، با گونه های گلگون تشکر کردی، و با هم، دوان، در درون مه، به خانه رفتیم». آنگونه گاه، نه همه گاه.
- تا بچه ها بزرگ نشده اند از اینطور شوخی های معطر به عطر نرگس کازرون ممکن است. بچه ها وقتی بزرگ شوند، ما را به خاطر یک نگاه عاشقانه هم سرزنش ها خواهند کرد.
- بچه ها وقتی بزرگ شوند، دیگر بچه نیستند؛ و من، از بزرگها، به خاطر آنکه عاشقانه نگاه کردن را می دانم، خجل نخواهم بود. به من چه ربطی دارد آنها کارشان را نمی دانند؟ در کمال کهنسالی، حتی یک روز قبل از پایان داستان هم می شود با یک دسته نرگس شاداب، یک شاخه نرگس، در قلب مهی که وهمی نباشد، یا زیر آفتابی تند، کنار دریایی خلوت، وسط جنگل، روی پل، لب جاده، جلوی در بزرگ باغ ملی یا در خیابانی پر عابر، در انتظار محبوب ایستاد. عطر نرگس را اگر از میدان بویش عاشقان بیرون ببریم، میدان از عشق خالی خواهد شد. بچه هایی که بدون درک معنای ناب عشق بزرگ شده اند، به ما می خندند؟ خب بخندند، مگر چه عیب دارد؟ بیا! این هم یکی دیگر. عجب قزل آلایی! ماهی سفید را می ماند. سن،