- مبارک است. به چشم پدری، خورشید را سرقت کرده یی، مرد! دیگر اما یک اتاق برایتان کم است. رفت و آمد دارید. دو تا، آن طرف حیاط، بسازم برایتان تمیز. برای خودت و این این .... به چشم پدری، کندو که با خودت آورده یی ... می بخشید ... اما خانم من همیشه می گفت: هیچکس به این گیلک یاغی خاموش افتاده، زن نمی دهد. زن بردن، این روزها جرأت می خواهد، و این گیلک افتاده، هیچ چیز به جز یک قفسه کتاب و یک سر دردمند ندارد. حالا ... باید بیاید و ببیند که چه جرأتی نشان داده که به چشم پدری - باغ را به باغچه ی ما آورده .... به چشم پدری ..
عسل می خندد: چشم آنکس که می بیند، مهم نیست پدر؛ روح آنکس که دیده می شود مهم است. همه کس را که نمی شود واداشت به چشم پدری یا مادری نگاه کنند؛ اما خورشید، اگر واقعا خورشید باشد، همه ی خیره چشمان بد نگاه را کور می کند - پدر!
- عجب ... عجب .. نکند این باغ هم یک یاغی خیره سر است. یاغی ها اینطور حرف می زنند.
- باغی ست پدر! خوب دیدی. اگر عسل، دو اتاقه می خواهد، بساز! با آشپزخانه و چیزهای دیگر به آنجا پشت آن درختان نارنگی.
- چشم ... چشم .... «چیزهای دیگر» که معلوم است می سازم پسر جان! گفتن ندارد. بدون «چیزهای دیگر» که، فدایت شوم، خانه، خانه نمی شود. )
عاشق، جدی ست، اما عبوس نیست.
عسل افسرده گفت: زندگی مان به زندگی عاشقان نمی ماند. تمامش شده به سر دویدن و نرسیدن؛ اضطراب و انتظار.
گیله مرد آرام جواب داد: بانوی آذری من! ما بیش از آن متعلق به عصر خویشتنیم که بتوانیم نقش لیلی و مجنون، آتلو و دزدمونا، شیرین و فرهاد، رومئو و ژولیت را بازی کنیم. نقش ما را بر پیشانی خویش نوشتیم. حک کردیم.
- بانوی آذری من! در کهکشان های بی نهایت عشق، «فروریزش» یعنی کوچک شدن
عسل می خندد: چشم آنکس که می بیند، مهم نیست پدر؛ روح آنکس که دیده می شود مهم است. همه کس را که نمی شود واداشت به چشم پدری یا مادری نگاه کنند؛ اما خورشید، اگر واقعا خورشید باشد، همه ی خیره چشمان بد نگاه را کور می کند - پدر!
- عجب ... عجب .. نکند این باغ هم یک یاغی خیره سر است. یاغی ها اینطور حرف می زنند.
- باغی ست پدر! خوب دیدی. اگر عسل، دو اتاقه می خواهد، بساز! با آشپزخانه و چیزهای دیگر به آنجا پشت آن درختان نارنگی.
- چشم ... چشم .... «چیزهای دیگر» که معلوم است می سازم پسر جان! گفتن ندارد. بدون «چیزهای دیگر» که، فدایت شوم، خانه، خانه نمی شود. )
عاشق، جدی ست، اما عبوس نیست.
عسل افسرده گفت: زندگی مان به زندگی عاشقان نمی ماند. تمامش شده به سر دویدن و نرسیدن؛ اضطراب و انتظار.
گیله مرد آرام جواب داد: بانوی آذری من! ما بیش از آن متعلق به عصر خویشتنیم که بتوانیم نقش لیلی و مجنون، آتلو و دزدمونا، شیرین و فرهاد، رومئو و ژولیت را بازی کنیم. نقش ما را بر پیشانی خویش نوشتیم. حک کردیم.
- بانوی آذری من! در کهکشان های بی نهایت عشق، «فروریزش» یعنی کوچک شدن