دزدیدی، دست کم نگاهت را ندزد! بگذار در این دریای سیاه، قایق این گیلک آرام، پارو زنان بگردد. |
- پدر می گوید: یک طبقه ی کوچک - لاهیجان، رشت یا تهران فرقی نمی کند. هدیه ی من به شماست، و قدری سرمایه برای آسوده زیستن.
- چه حرفها می زنی دختر! مگر می شود بنای کوچک خوشبختی را با خشت های خام اعانه بر پا کرد و به فرو نریختنش ایمان داشت؟
- با حقوق دبیری؟
- با عرق جانانه ریختن. برای او که می خواهد کار کند، هرگز قحط کار نبوده است. ما باید زودتر راه بیفتیم عسل! نگرانم. آنجا، در ولایت من، من با یک گروه کوچک جنگلی کار می کنم که هنوز یک قدم هم به جانب جنگل برنداشته است.
- پس ما عروسی نمی کنیم، جشن اعدام بر پا می کنیم.
- به خاطر عروسی های بسیاری که عاشقان دیگر، با آسودگی خاطر، به پا خواهند کرد، شاید ...... لبخند بزن دختر! آن گنجشک ها را نگاه کن و لبخند بزن! این عکس، صدها سال خواهد ماند.
عاشق، ترک لبخند نمی کند عسل! لبخند، تذهیب زندگی ست. و بوسه یی ست بر دستهای نرم محبت. با لبخندهای کوتاه، گهگاه، این مرصع زرنگار را شفافی ببخش، بانوی آذری من.
گیله مرد کوچک اندام و بانوی آذری اش، تنگ هم، از ساوالان پدر به انزلی رفتند. که گیله مرد، در آنجا درس می داد، اما اصلش از لاهیجان بود. در انزلی، گیله مرد، یک اتاقک داشت. صاحبخانه و پیوستگانش، او را می خواستند.
- من آمدم، با همسرم. این است، عسل.
- پدر می گوید: یک طبقه ی کوچک - لاهیجان، رشت یا تهران فرقی نمی کند. هدیه ی من به شماست، و قدری سرمایه برای آسوده زیستن.
- چه حرفها می زنی دختر! مگر می شود بنای کوچک خوشبختی را با خشت های خام اعانه بر پا کرد و به فرو نریختنش ایمان داشت؟
- با حقوق دبیری؟
- با عرق جانانه ریختن. برای او که می خواهد کار کند، هرگز قحط کار نبوده است. ما باید زودتر راه بیفتیم عسل! نگرانم. آنجا، در ولایت من، من با یک گروه کوچک جنگلی کار می کنم که هنوز یک قدم هم به جانب جنگل برنداشته است.
- پس ما عروسی نمی کنیم، جشن اعدام بر پا می کنیم.
- به خاطر عروسی های بسیاری که عاشقان دیگر، با آسودگی خاطر، به پا خواهند کرد، شاید ...... لبخند بزن دختر! آن گنجشک ها را نگاه کن و لبخند بزن! این عکس، صدها سال خواهد ماند.
عاشق، ترک لبخند نمی کند عسل! لبخند، تذهیب زندگی ست. و بوسه یی ست بر دستهای نرم محبت. با لبخندهای کوتاه، گهگاه، این مرصع زرنگار را شفافی ببخش، بانوی آذری من.
گیله مرد کوچک اندام و بانوی آذری اش، تنگ هم، از ساوالان پدر به انزلی رفتند. که گیله مرد، در آنجا درس می داد، اما اصلش از لاهیجان بود. در انزلی، گیله مرد، یک اتاقک داشت. صاحبخانه و پیوستگانش، او را می خواستند.
- من آمدم، با همسرم. این است، عسل.