نام کتاب: یک عاشقانه آرام
غلامان و خواجگان، به چیزی بیش از سلاطین وفادار بوده اند؛ و مردم ما می دانند که در تن سکوت، چگونه زهری جاری ست.
- تو ... تو ... تو خطرناکی، گیله مرد کوچک - اعتقاد، خطرناک است آقا! | - و عشق، از آن هم خطرناک تر است. من می دانم.
- عسل بگو، چونکه ما جز «گفتن»، هیچ چیز نیستیم. عشق، نوعی گفتن است و عالی ترین نوع گفتن. جنگ هم گفتن است. ایمان هم گفتن است. نگاه کردن، یک واژه ی نرم است. خدا، کلمه بود - برای انسان خدا چه چیز به جز کلمه می تواند باشد؟ احساس؟ عظمت؟ مطلق؟ کمال؟ مگر اینها جز کلمات خوب، چیزی هستند؟ عسل، بگو! دوست داشتن را بگو! ایمان را بگو! کمی خلوص کافی ست تا جهان به یک واژه ی مخملی تبدیل شود.
عسل! بگذار سر بر زانویت بگذارم. و تو، به زمزمه، از نخستین سفر گیله مرد کوچکت به ساوالان بگو! پدرت، آن بار هم گریست. یادت هست؟ آن بار، به خاطر اینکه گمان می کرد تو را به مهمانی مرگ می برم، این بار برای آنکه گمان می کند برادر کوچکت را از دهان مرگ بیرون کشیده ام. عسل! در خود فرو نرو! سکوت را خارا نکن! از ساوالان بگو!
- همیشه با یک دسته گل کوتاه
آذری گفت: اگر عسل من، تو را می خواهد، من به تو اعتماد می کنم. او را بردار و ببر! مادر ندارد. یک برادر کوچک دارد که در پایتخت است. دو عمو دارد که هر دو در زندانند. یک گورستان هم خویشان مومن دارد. دیگر به جز من هیچکس را ندارد. و من، جز او، هیچ چیز ندارم.
آذری تنومند، نشست و گریست. سه روز بعد از نخستین دیدار من و تو بود.
- تع! دو روز. فقط دو روز. روز سوم تو به زانو در آمده بودی. عشق، رحم ندارد. و تو عاشق شده بودی. تو می نشستی کنار آتش و فقط به من نگاه می کردی. من، سر فرو افکندم تا نتوانی آن چشمان سیاه سیاه را تصرف گنی؛ و تو شب روز دوم گریان گفتی: قلبم را که

صفحه 16 از 173