نام کتاب: یک عاشقانه آرام
عادت، رد تفکر است، آغاز بلاهت است و ابتدای ددی زیستن. انسان، هر چه دارد، محصول تمامی هستی خویش را به اندیشه سپردن است؛ و من، پیوسته می اندیشم که کدام راه، کدام مکتب، کدام اقدام، در فرو ریختن این بنا می تواند تأثیر بیشتری داشته باشد.
- مغزت را با این کار، له می کنی، مرد! آوارگی اندیشه، دیوانه ات می کند. به چیزی ایمان بیاور، و، مؤمن بمان! دیگر نیندیش تا شک کنی. فقط بنده ی آن ایمان باش؛ بنده ی آنچه که با قلبت قبول کرده یی. همین.
- فکر خوبی ست آقا! در این باره نیز پیوسته فکر خواهم کرد. - عجب ...
- ناکسی هستم من. نه؟ این اصطلاح را، به عادت به کار می برید. به همین دلیل هم شتابان رنگ می بازد. بار اول، برایم لذت و اعتباری عظیم داشت. بار دوم، شیرین اما بی اعتبار بود. بار سوم دانستم که چیزی جز یک تکه عادت نیست.
- در این باره، من هم فکر خواهم کرد گیله مرد کوچک! اما از اینطور حرف زدنت پیداست که عسل مرا داغ به دل خواهی کرد - خیلی زود.
- او، داغ به دل دارد آقا! به تفصیل برایم گفته است.
- پس نمی خواهی با او زندگی کنی؛ می خواهی دستش را بگیری ببری به آن جنگل های پر، و تفنگ دستش بدهی.
- من می خواهم با عسل زندگی کنم، شادمانه و شیرین و سرشار، بدون تفنگ، بدون حتی یک پوکه - اگر بگذارند.
- خب روشن است که نمی گذارند. مرض را انتخاب کرده پید. مرض بدی هم هست. یک گاو گر، گله را گر می کند. حکومت نمی نشیند تا بیمارانی مثل شما، با این بیماری مسری، تمام گله ی خاموشش را بیمار کنید.
- آنچه شما گله می نامید آقای گله نیست، یک گروه بزرگ عاشق صادق است و به ظاهر خاموش. پنج هزار سال است که به ظاهر خاموش است، و صدها حکومت را با سرزمین زده است، و غلامان و خواجگان خاموش و وفادار دربارها، صدها سلطان را به صدها صورت، تکه تکه و سوراخ سوراخ کرده اند و به دار آویخته اند و قلب های شربی شان را خنجر نشان کرده اند.

صفحه 15 از 173