نام کتاب: یک عاشقانه آرام
آذری صدایش هم مثل جثه اش بود.
- هاه! این را باش! عسل مرا می خواهد. کوه الماس را. همه ی کندوهای عسل دنیا را، یکجا می خواهد. به همین بچگی، دو سال در زندان نامردان ساواک بوده، می فهمی؟
- بله آقا. دو سال سخت، با شکنجه. می دانم. - از تو خیلی تر است؛ از هر لحاظ. | - می دانم. شاید برای همین هم می خواهمش. - قدش، دو برابر توست. - اما من، خودش را می خواهم، نه قدش را! - قدش را چطور از خودش جدا می کنی؟
- قصد جدا کردن ندارم آقا! هلو را با هسته می خرند. اگر بخواهند هسته را جدا کنند و بخرند، خیلی زشت می شود؛ اما کسی هم هلو را به خاطر هسته اش نمی خرد.
- عجب ناکسی هستی تو؟
- «دست کم حرف زدن می دانم. دبیر ادبیاتم». سر بلند کردم تا مرد را که تکانی خورده بود ببینم.
آذری، از روی تخته سنگ برخاست. گلشاخه ها را کنار زد و جلو آمد. از چشم گیله مرد کوچک آذری، ابتدا، نیم تنه یی تنومند بود- با دستهای خشن زخم آشنا؛ آنگاه فقط صورت بود- سوخته زیر آفتاب سرد ساوالان؛ و سرانجام، نگاه؛ نگاه آنکس که برای له کردن له شدنی ها می آید، یا خرد کردن خرد شدنی ها. تاب آوردم و سر فرو نینداختم. تاب آوردم، چرا که جرمم فقط خواستن بود، و به این جرم، بد می کشند. اما آنکه کشته می شود، سرافکنده کشته نمی شود.
(- تو، گیله مرد کوچک اندام نازک دل، که سر به زیری خصلت نجیبانه ی توست، چطور توانستی آن نگاه سوزنده ی پدرم را تاب بیاوری؟ تمام صحرای گل، شده بود یک جفت چشم، و من می دیدم.

صفحه 12 از 173