- اینجا بمان و چند روزی مهمان پدرم باش و با من حرف بزن! یازده ماه است با هیچکس به جز پدرم سخن نگفته ام؛ و من و پدرم فقط آذری حرف می زنیم.
آهسته و خجل می گویم: اگر ناهار نخورده یی، بنشین! برای شما هم لقمه یی هست. تخم مرغ پخته و ماهی تن هم دارم. نان به قدر کافی دختر نشست کندوی عسل از دیواره ی خورشید، جدا شد؛ اما آن آفتاب که آمد، رونقی نداشت. عسل، بی آدا، سر سفره ام نشست. و من، بی هوا، دلبسته اش شدم.
عاشق بهانه نمی گیرد عاشق نق نمی زند علشق در باب زندگی، سخت نمی گیرد تخم مرغ تازه ی پخته، عطر ماندگاری دارد.) عاشق، با نان خالی و ظرف پر از محبت راضی ست.
گیله مرد کوچک اندام می گوید: ما، بارها، به همان آسودگی و شیرینی، در قله ها، جنگل ها، دشتها، و در اتاقک مان ناهار خوردیم؛ اما نه به آن حال، که آن روز، زیر زمزمه ی دائم زنبورهای عسل، و چتر عطر، پونه های کنار جوی را همسایه ی پنیر تبریز کردیم - با نان تازه ی دهی.
مرد تنومند آذری بر تخته سنگی که از میان گلها سرک کشیده بود، نشست - بعد از سه روز که از رفتنش می گذشت؛ که از پی گفت و گویی با گیله مرد در باب گل، در آنی ناپدید شده بود؛ که عسل را دیده بود که دوان به وعده گاه می آید. دو روز، شاید.
گیله مرد کوچک، در سکوت بود و سر به زیر؛ آذری، صبور اما در درون جوشان. عسل، شاید آن دورترها، لای بوته های گل، سکوت را می شنید نه زمزمه ی زنبوران رهگذر را.
گیله مرد، عاقبت، فاصله را در نظر گرفت و با صدای بلند گفت: آقا! من دخترتان را می خواهم.
آهسته و خجل می گویم: اگر ناهار نخورده یی، بنشین! برای شما هم لقمه یی هست. تخم مرغ پخته و ماهی تن هم دارم. نان به قدر کافی دختر نشست کندوی عسل از دیواره ی خورشید، جدا شد؛ اما آن آفتاب که آمد، رونقی نداشت. عسل، بی آدا، سر سفره ام نشست. و من، بی هوا، دلبسته اش شدم.
عاشق بهانه نمی گیرد عاشق نق نمی زند علشق در باب زندگی، سخت نمی گیرد تخم مرغ تازه ی پخته، عطر ماندگاری دارد.) عاشق، با نان خالی و ظرف پر از محبت راضی ست.
گیله مرد کوچک اندام می گوید: ما، بارها، به همان آسودگی و شیرینی، در قله ها، جنگل ها، دشتها، و در اتاقک مان ناهار خوردیم؛ اما نه به آن حال، که آن روز، زیر زمزمه ی دائم زنبورهای عسل، و چتر عطر، پونه های کنار جوی را همسایه ی پنیر تبریز کردیم - با نان تازه ی دهی.
مرد تنومند آذری بر تخته سنگی که از میان گلها سرک کشیده بود، نشست - بعد از سه روز که از رفتنش می گذشت؛ که از پی گفت و گویی با گیله مرد در باب گل، در آنی ناپدید شده بود؛ که عسل را دیده بود که دوان به وعده گاه می آید. دو روز، شاید.
گیله مرد کوچک، در سکوت بود و سر به زیر؛ آذری، صبور اما در درون جوشان. عسل، شاید آن دورترها، لای بوته های گل، سکوت را می شنید نه زمزمه ی زنبوران رهگذر را.
گیله مرد، عاقبت، فاصله را در نظر گرفت و با صدای بلند گفت: آقا! من دخترتان را می خواهم.