نام کتاب: یک عاشقانه آرام
و گریسته بود و از کنار مخروبه های قصر حسن لو و دیواری که جام زرین حسن لو همچون رویای یخ در کویر مرگ، جای خالی اش را بر دیوار نهاده بود، گذشته بود تا به دریایی از گل برسد که در آن هیچ قایقی، تاب نیاورد.
دخترک نزدیک می شود و من او را دیگر دخترک نمی بینم. دخترک، چندان روستایی هم نمی آید که من بتوانم چتر رویاهایم را ببندم. دخترک می دود به سوی من - انگار که به جانب آشنایی قدیمی. دخترک، انگار خواب دیده است که من عاشقش خواهم شد.
دخترک، می دود و آبر عطر، از او نمی ترسد. فقط خویشتن را کنار می کشد و دالان می گشاید. دخترک - که دیگر دخترک هم نبود - آمد، بی پروا، تا بالای سر من. دیدم که دختر، بالا بلندی ست سرو شاعران قدیم را شرمساری آموخته. و با چشمان سیاه سیاه: مخمل سیاه. من با لهجه ی گیلکی ام گفتم: سلام! دختر، با لهجه ی شیرین آذری اش جواب داد: «سلام!» و بر جا ماند.
دیگر نمی دانستم چه بگویم، و باز دیدم که دختر، آنقدر بالا بلند است که می تواند چهره به جای خورشید صلات ظهر بنشاند.
دختر، زیر نگاه پر شرم شمالی ام لبخند زد و به نرمی مه واقعی پرسید: اینجا چه می خواهید؟
- برای عسل آمده ام: عسل اصل. - منم. منم عسل اصل. - عسل می خواهم نه کندوی عسل - با صدای هزار زنبور گزنده ی بی پروا عسل خندید. - منم، اسمم «عسل» است، و اصل اصلم. - اسم و رسمت یکی ست. می بینم.

صفحه 10 از 173