نام کتاب: یک عاشقانه آرام
عاشق، زمزمه می کند، فریاد نمی کشد.

بانوی گل به گونه انداخته، با لهجه ی شیرینش گفت: باید تخیل کنیم که در مه راه می رویم؛ در مهی بسیار فشرده و سپید. تمام عمر در مه، در کنار هم، من و تو، مه را می پیماییم - آرام، و به زمزمه با هم سخن می گوییم.
در یک مه نوردی طولانی، هیچ چیز به وضوحِ کامل نخواهد رسید؛ و به محض آنکه چیزی را آشکارا ببینیم - مثلا چراغهای یک اتوبوس زندان را - آن چیز از کنار ما رد خواهد شد، یا ما از پهلویش خواهیم گذشت. اگر سر برگردانیم هم - با بغض و نفرت - فقط برای آنی میله های پنجره ی اتوبوس را خواهیم دید و یک جفت چشم را، و باز مه سپید فشرده مسلط را. بگذار خشخاش، شقایق تیغ نخورده بماند، و شک کنیم در اینکه اصلا اتوبوسی در کار است، و میله هایی، و چشمهایی آنگونه سرشار از خاکستر، و پرنده وش
مه اگر آنطور که من تخیل می کنم باشد، دیگر از نگاه های چرکین، قلب های کدر، و رفتارهایی که آنها را «رذیلانه» می نامیم، گله مند نخواهیم شد. خائنان به خاک - همان ها که زمین خدا را آلوده می کنند - در مه، گرچه وهمی اما قدری زیبا و تحول پذیر خواهند شد. حتی شبه روشنفکران، در مه، به نظر خواهد رسید که به پرگویی های مهمل مبتذل ابدی خویش مشغولند، و به خیانت، آنها را در مه، اگر به قدر کفایت فشرده باشد، می توانیم جنگجویانی اسطوره یی مجسم کنیم که به خاطر آزادی می جنگد، یا به خاطر نان زحمتکشان جهان. برای تفسی آسوده زیستن، چاره یی نیست جز مهی فشرده را گرداگرد خویش انگار کردن؛ مهی که در درون آن، هر چیز غم انگیز، محو و کمرنگ شود. تو از من می خواهی که

صفحه 1 از 173