آشکارا، به خاطر مشروب خواری و افسردگی و به طور کلی رفتار بد، به چنان عامل سرشکستگی بزرگی تبدیل شده بودم که برای جشن خانوادگی خطرناک به حساب می آمدم. به جای شرکت در جشن، آن نامه را همراه با دو عکس دریافت کردم: یکی از دخترم و داماد، دست در دست هم، ایستاده در زیر یک درخت، و عکس دیگری از همان زوج خوشبخت در حال نوشیدن شامپاین.
این عکس دوم بود که مرا در هم شکست، یکی از آن عکسهای اتفاقی که لحظه ای تکرار نشدنی را ثبت می کنند. آن دو داشتند جامهایشان را به هم می زدند و وسط یک جمله می خندیدند. عکس چنان معصومانه بود و چنان جوان و چنان... زمانِ گذشته. انگار حضور نداشتن مرا به تمسخر گرفته بود و تو آنجا نبودی. من حتی این آدم را نمی شناختم. زن سایقم او را می شناخت. دوستان قدیمی ما او را می شناختند و تو آنجا نبودی، یک بار دیگر، من در یک لحظهی مهم خانوادگی، حاضر نبودم. این بار دختر کوچکم دستم را نمی گرفت و مرا تسلی نمیداد. او متعلق به کس دیگری بود. من دعوت نشده بودم. به من خبر داده شده بود.
به پاکت نگاه کردم، که نام جدید دخترم روی آن بود (ماریا لانگ نه ماریا بنه تو) و بدون آدرس فرستنده (چرا؟ میترسیدند به دیدنشان بروم؟) و چیزی در درونم چنان در اعماق فرو رفت که دیگر نمی توانستم آن را پیدا کنم. وقتی شما را از زندگی تنها فرزندتان بیرون کنند، احساسی می کنید دری آهنی را قفل کرده اند؛ شما به در مشت می کوبید، اما آنها اصلا صدایتان را نمی شنوند و نشنیده شدن صدایتان اولین مرحلهی قطع امید است، و قطع امید اولین مرحلهی خودکشی است.
پس سعی کردم خودم را بکشم.
این عکس دوم بود که مرا در هم شکست، یکی از آن عکسهای اتفاقی که لحظه ای تکرار نشدنی را ثبت می کنند. آن دو داشتند جامهایشان را به هم می زدند و وسط یک جمله می خندیدند. عکس چنان معصومانه بود و چنان جوان و چنان... زمانِ گذشته. انگار حضور نداشتن مرا به تمسخر گرفته بود و تو آنجا نبودی. من حتی این آدم را نمی شناختم. زن سایقم او را می شناخت. دوستان قدیمی ما او را می شناختند و تو آنجا نبودی، یک بار دیگر، من در یک لحظهی مهم خانوادگی، حاضر نبودم. این بار دختر کوچکم دستم را نمی گرفت و مرا تسلی نمیداد. او متعلق به کس دیگری بود. من دعوت نشده بودم. به من خبر داده شده بود.
به پاکت نگاه کردم، که نام جدید دخترم روی آن بود (ماریا لانگ نه ماریا بنه تو) و بدون آدرس فرستنده (چرا؟ میترسیدند به دیدنشان بروم؟) و چیزی در درونم چنان در اعماق فرو رفت که دیگر نمی توانستم آن را پیدا کنم. وقتی شما را از زندگی تنها فرزندتان بیرون کنند، احساسی می کنید دری آهنی را قفل کرده اند؛ شما به در مشت می کوبید، اما آنها اصلا صدایتان را نمی شنوند و نشنیده شدن صدایتان اولین مرحلهی قطع امید است، و قطع امید اولین مرحلهی خودکشی است.
پس سعی کردم خودم را بکشم.