کمی پس از آن خانواده ام را ترک کردم - با آنها مرا ترک کردند. از این موضوع شرمنده تر از آنم که بتوانم به زبان بیاورم.
به یک آپارتمان نقل مکان کردم. بدخلق و سرد شده بودم. از کسانی که با من مشروب نمینوشیدند دوری می کردم. مادرم، اگر زنده بود، شاید راهی برای نزدیک شدن به من پیدا می کرد، چون او همیشه در چنین مواردی موفق می شد. دستم را می گرفت و می گفت: «دست بردار، چارلی، چی شده؟» اما او نبود، و وقتی والدینتان می میرند اوضاع این طور می شود. حس می کنید به جای اینکه هر مبارزه را با برخورداری از یک پشتیبان آغاز کنید، دارید هر مبارزه را به تنهایی شروع می کنید.
و یک شب، در اوایل اکتبر، تصمیم گرفتم خودم را بکشم.
شاید تعجب کرده اید. شاید فکر می کنید آدمی مثل من، کسی که در یک دور مسابقات جهانی بیسبال شرکت کرده، هرگز تا حد خودکشی سقوط نمی کند، چون دست کم چنین آدمهایی همیشه «رؤیایی به حقیقت پیوسته» دارند. همه ی اینها وقتی اتفاق می افتد که رؤیای به حقیقت پیوستهی شما، فهمیدن تدریجی و نابود کنندهی این واقعیت باشد که رؤیایتان آن چیزی نبوده که فکر می کردید.
و این شما را نجات نمی دهد.
عجیب به نظر می رسد، اما آنچه کارم را تمام کرد، آنچه باعث : سقوطم شد، عروسی دخترم بود. او حالا بیست و دو ساله بود، با موهای بلند صاف و بلوطی، مثل مادرش، و همان لبهای پُر و کوچک. دخترم عصر یک روز طی مراسمی با «جوانی بی نظیر» ازدواج کرد.
و من فقط همین قدر می دانم. چون او، در نامهی مختصری که چند هفته بعد از عروسی به آپارتمانم رسید، همین قدر نوشته بود.
به یک آپارتمان نقل مکان کردم. بدخلق و سرد شده بودم. از کسانی که با من مشروب نمینوشیدند دوری می کردم. مادرم، اگر زنده بود، شاید راهی برای نزدیک شدن به من پیدا می کرد، چون او همیشه در چنین مواردی موفق می شد. دستم را می گرفت و می گفت: «دست بردار، چارلی، چی شده؟» اما او نبود، و وقتی والدینتان می میرند اوضاع این طور می شود. حس می کنید به جای اینکه هر مبارزه را با برخورداری از یک پشتیبان آغاز کنید، دارید هر مبارزه را به تنهایی شروع می کنید.
و یک شب، در اوایل اکتبر، تصمیم گرفتم خودم را بکشم.
شاید تعجب کرده اید. شاید فکر می کنید آدمی مثل من، کسی که در یک دور مسابقات جهانی بیسبال شرکت کرده، هرگز تا حد خودکشی سقوط نمی کند، چون دست کم چنین آدمهایی همیشه «رؤیایی به حقیقت پیوسته» دارند. همه ی اینها وقتی اتفاق می افتد که رؤیای به حقیقت پیوستهی شما، فهمیدن تدریجی و نابود کنندهی این واقعیت باشد که رؤیایتان آن چیزی نبوده که فکر می کردید.
و این شما را نجات نمی دهد.
عجیب به نظر می رسد، اما آنچه کارم را تمام کرد، آنچه باعث : سقوطم شد، عروسی دخترم بود. او حالا بیست و دو ساله بود، با موهای بلند صاف و بلوطی، مثل مادرش، و همان لبهای پُر و کوچک. دخترم عصر یک روز طی مراسمی با «جوانی بی نظیر» ازدواج کرد.
و من فقط همین قدر می دانم. چون او، در نامهی مختصری که چند هفته بعد از عروسی به آپارتمانم رسید، همین قدر نوشته بود.