افتاد من آنجا نبودم، در حالی که قرار بود باشم. بنابراین دروغ گفتم. کار بدی بود. مراسم تدفین جای پنهان کاری نیست. کنار گور او ایستاده بودم و داشتم سعی می کردم باور کنم تقصیر من نبوده؛ که دختر چهارده ساله ام دستم را گرفت و زمزمه کرد: «پدر، متأسفم نتوانستی با او خداحافظی کنی.» و تمام شد. زدم زیر گریه. گریه کنان به زانو افتادم، سبزههای مرطوب شلوارم را لک کرد.
بعد از مراسم تدفین چنان مست کردم که روی کاناپهی خانه مان از هوش رفتم. آن وقت چیزی تغییر کرد. یک روز می تواند مسیر زندگی شما را عوض کند. و آن روز انگار زندگی مرا به طرز اجتناب ناپذیری به سوی سقوط کشاند. وقتی بچه بودم مادرم با تمام وجود مراقبم بود - نصیحت، انتقاد، همهی رفتارهای خفه کنندهی مادرانه. گاهی آرزو می کردم مرا به حال خودم بگذارد.
اما بعد این کار را کرد. مرد. دیگر نه دیداری، نه تلفنی و من بی آنکه حتی متوجه شوم، بی هدف با حوادث پیش رفتم، انگار ریشه هایم کنده شده بود، انگار در شاخهی فرعی رودخانه ای به سوی پایین شناور بودم. مادرها به تصورات غلط خاصی در مورد فرزندانشان دامن می زنند، و یکی از تصورات غلط من این بود که آنچه را بودم دوست داشتم، چون او دوستم داشت. با مردن او آن فکر هم مرد.
حقیقت این است که من آنچه را بودم اصلا دوست نداشتم. در ذهنم، هنوز خودم را ورزشکاری جوان با آینده ای درخشان تصور می کردم. اما دیگر جوان نبودم و دیگر ورزشکار هم نبودم. یک فروشندهی میانسال بودم. آینده ی درخشان من مدتها قبل به پایان رسیده بود.
یک سال بعد از مرگ مادرم، از نظر مالی به احمقانه ترین کار ممکن دست زدم، یعنی اجازه دادم یک خانم دلال سهام با زبان بازی هایش
بعد از مراسم تدفین چنان مست کردم که روی کاناپهی خانه مان از هوش رفتم. آن وقت چیزی تغییر کرد. یک روز می تواند مسیر زندگی شما را عوض کند. و آن روز انگار زندگی مرا به طرز اجتناب ناپذیری به سوی سقوط کشاند. وقتی بچه بودم مادرم با تمام وجود مراقبم بود - نصیحت، انتقاد، همهی رفتارهای خفه کنندهی مادرانه. گاهی آرزو می کردم مرا به حال خودم بگذارد.
اما بعد این کار را کرد. مرد. دیگر نه دیداری، نه تلفنی و من بی آنکه حتی متوجه شوم، بی هدف با حوادث پیش رفتم، انگار ریشه هایم کنده شده بود، انگار در شاخهی فرعی رودخانه ای به سوی پایین شناور بودم. مادرها به تصورات غلط خاصی در مورد فرزندانشان دامن می زنند، و یکی از تصورات غلط من این بود که آنچه را بودم دوست داشتم، چون او دوستم داشت. با مردن او آن فکر هم مرد.
حقیقت این است که من آنچه را بودم اصلا دوست نداشتم. در ذهنم، هنوز خودم را ورزشکاری جوان با آینده ای درخشان تصور می کردم. اما دیگر جوان نبودم و دیگر ورزشکار هم نبودم. یک فروشندهی میانسال بودم. آینده ی درخشان من مدتها قبل به پایان رسیده بود.
یک سال بعد از مرگ مادرم، از نظر مالی به احمقانه ترین کار ممکن دست زدم، یعنی اجازه دادم یک خانم دلال سهام با زبان بازی هایش