نام کتاب: یک روز دیگر
و پُر چین و چروک بود، و سیگار نصفه ای گوشه ی دهانش داشت. مرا که دید چمن زن را خاموش کرد و پرسید بچه‌ام در زمین است یا نه. گفتم نه. پرسید آنجا چه می کنم. برایش موضوع خانه را گفتم. پرسید زندگی ام را از چه راهی می گذرانم و من اشتباه کردم و این را هم به او گفتم.
او درحالی که سیگارش را می جوید گفت: «نویسنده‌ای، هان؟» با انگشت به کسی اشاره کرد که تنها و پشت به ما روی سکوی تماشاچی ها نشسته بود. «باید سراغ آن یارو بروی. داستانش معرکه است.»
این را همیشه میشنوم.
«عجب؟ چرا معرکه است؟»
«یک وقتی بازیکن حرفه ای بیسبال بوده.»
«هوم م م »
«فکر می کنم در یک مسابقه‌ی سالانه ی بیسبال شرکت داشته.»
«هوم م م »
«و سعی کرده خودش را بکشه.»
«چی؟»
مرد بینی اش را بالا کشید. « آهان. این طور که شنیده ام، شانس آورده زنده مانده. اسمش چیک بنه توست. مادرش این طرف‌ها زندگی می کرد. پوزی بنه تو.» مرد خندید. «کله شق بود.»
سیگارش را انداخت و زیر پا له کرد. «اگر حرفم را باور نمی کنی برو ازش سؤال کن.»
او درباره مشغول چمن زدن شد. من حصار را رها کردم. زنگ زده بود و انگشتانم از زنگ آن رنگ گرفت.
هر خانواده‌ای یک داستان ارواح دارد.

صفحه 2 از 203