نام کتاب: یک روز دیگر
هوا سرد بود و باران سبکی می بارید، اما بزرگراه خالی بود، و من در هر چهار مدیر بزرگراه بالا و پایین رفتم. لأود. فکر می کنید ، اما باز ه دیده
که پلیس بلوی آدم تنهایی به راه اندازی مرا بگیر. اما کسی جلوی ، مرا نگره ست. یکی جا حتی تلوتلو خوران، وارد یکی از آن مه وی پی او کست های شبانه روزی شدم، و از یک، آسیایی، که در مدل بارد ، د. أ. منها، شش قوطی آبجو خریدم.
او پرسید: «بلیط لاتاری؟»
در طی سالها یاد گرفته بودم موقع سستی ظاهری سرحال به خود بگیرم سر یک الکلی در نقش یک آدم حسابی - و تظاهر کردم دارم کمی دربارهی سؤال او فکر می کنم.. .
گفتم: «این دفعه نه.»
او آبجوها را در کیسه ای گذاشت. متوجه نگاه خیرهاش شدم، دو چشم مات و تیره، و با خودم فکر کردم، این آخرین چهره ای است که روی زمین می بینم.
پول خردم را به آن طرف پیشخوان هل دادم.
® تابلوی شهر زادگاهم را که دیدم - پرویل بیچ، مروجی مایل اس دو تا از آبجوها تمام شده بود، و یکی هم روی صندلی بغل راننده ریخته بود. برف پاک کن ها به شدت کار می کردند. به زحمت، سعی

صفحه 15 از 203