نام کتاب: یک روز دیگر
گفت: «کجا میروی؟»
گوشی را گذاشتم.

و بعد، برای آخرین بار، مست کردم. اول در جایی به نام کافه‌ی ستر تد، که مسئول بار آن جوانکی استخوانی بود، با صورت گرد، احتمالا هم سن و سال کسی دخترم با او ازدواج کرده بود. بعد به آپارتمان برگشتم و بیشتر مست، کردم. اثاثیه را به هم ریختم. روی دیوارها نوشتم. فکر می کنم در واقع عکس های عروسی را در سطل آشغال چپاندم. نیمه شب تصمیم گرفتم به زادگاهم، یعنی پپرویل بیچ بروم، شهری که در آن بزرگ شده بودم. تا آنجا با اتومبیل دو ساعت راه بود، اما سال‌ها بود به آنجا نرفته بودم. در آپارتمانم گشت میزدم، دایره وار راه می رفتم، انگار داشتم برای یک سفر آماده میدم. برای سفر خداحافظی چیزهای زیادی لازم نیست. به اتاق خواب رفتم و هفت تیر را از کشو بیرون آوردم.
تلوتلوخوران به گاراژ رفتم، اتومیلم را پیدا کردم. هفت تیر را در داشبرد گذاشتم، ژاکتی را روی صندلی عقب انداختم، شاید هم صندلی جلو، شاید هم از اول همان جا بود، نمی دانم. و با سروصدا وارد خیابان شدم. شهر ساکت بود، چراغ‌ها با نور زرد چشمک می زدند، و من خیال داشتم زندگی ام را در همان جا که آغاز کرده بودم به پایان برسانم.
بازگشت اتفاقی به سوی خدا به همین سادگی.

صفحه 13 از 203