نام کتاب: یک روز دیگر
چیک سعی می کند به همه چیز پایان دهد

نامه ی دخترم روز جمعه رسید و مجوزی شد برای گذراندن آخر هفته به مشروب خواری. از آن روز چیز زیادی یادم نمانده. صبح دوشنبه، با وجود گرفتن دوش آب سرد طولانی، دو ساعت، دیرتر سرکارم حاضر شدم. و کمتر از چهل و پنج دقیقه آنجا دوام آوردم. سرم ضربان داشت،. محل کارم برایم مثل قبر بود. بی سروصدا به اتاق فتوکپی رفتم، بعد به دستشویی، بعد به آسانسور، بدون کت یا کیف دستی، تا اگر کسی دارد مسیر حرکتم را دنبال می کند، این جا به جایی ها را طبیعی فرض کند نه خروجی برنامه ریزی شده.
کار احمقانه ای بود. هیچ کس توجهی نکرد. آنجا شرکت بزرگی بود با تعداد زیادی فروشنده و بدون من هم کارش به خوبی پیش می رفت. چون همانطور که حالا میدانیم، رفتن من از آسانسور به پارکینگ آخرین کاری بود که در مقام یک کارمند انجام دادم.

بعد به همسر سابقم تلفن کردم. از تلفن عمومی با او تماس گرفتم.
زنم سر کار بود.
وقتی گوشی را برداشت گفتم: «چرا؟»
«چیک؟»
تکرار کردم: «چرا؟» سه روز را صرف این کرده بودم که خشمم را افزایش دهم، و حالا نتیجه اش فقط همین بود. یک کلمه: «چرا؟»

صفحه 11 از 203