نام کتاب: یک روز دیگر
«بگذار حدس بزنم. می خواهی بدانی چرا سعی کردم خودم را بکشم.»
- اولین چیزی که چیک بنه تو به من گفت

این یک داستان خانوادگی است و در آن یک روح هم نقش دارد، شاید بشود آن را داستان ارواح نامید. اما هر خانواده ای، یک داستان ارواح است. مرده‌ها تا مدت ها بعد از رفتنشان سر میزهای ما می نشینند.

این داستان خاصی درباره‌ی چارلز «چیک» بنه توست. او روح نبود. کاملا واقعی بود. یک صبح یکشنبه، به او که با بادگیر آبی تیره روی نیمکت‌های زمین بازی لیگ کوچک نشسته بود و آدامس نعنایی می جوید، برخوردم. شاید او را از دورانی که بیسبال بازی می کرد به یاد داشته باشید. من در بخشی از زندگی کاری ام نویسنده‌ی ورزشی بوده ام، برای همین این اسم از جهات مختلف برایم آشنا بود.
وقتی به گذشته فکر می کنم، می بینم سرنوشت باعث شد او را پیدا کنم. من برای روشن کردن وضع خانه ی کوچکی که سال‌ها خانواده ام در آن زندگی کرده بودند، به پیرویل بیچ آمده بودم. وقتی داشتم به فرودگاه بر می گشتم، برای نوشیدن قهوه جایی توقف کردم. آن طرف خیابان یک زمین بازی بود که بچه هایی با تیشرت های بنفش داشتند در آن بیسبال بازی می کردند. من فرصت داشتم. قدم زنان به آن طرف رفتم.
با انگشتان حلقه شده در حلقه های سیمی، پشت حصار ایستادم، مرد مسنی داشت چمن زن را روی سبزه‌ها ماهرانه هدایت می کرد. آفتاب سوخته

صفحه 1 از 203